زرد آلو انقدر مزه و طعمِ فشرده توی خودش دارد، که شک می کنم... شک می کنم که من لایقِ این مجموعه هستم یا نه؟ گلابی را که نگو! خیلی وقت است دیگر اگر مجبور نشوم نمی خورم...بس که لطافت و عطر در خودش دارد. وقتی حالتم این است، اگر حالم را ندیده بگیرم و گلابی را بخورم، می شوم مثل یک کسی که دارد میوه ی دزدی می خورد... حس می کنم این گلابی را از شاخه ی هستی کنده ام و میخواهم دزدکی بخورمش...
گلابی را می گذارم جلو ام. نگاهش می کنم. باید از صاحبِ باغش اجازه بگیرم. باید واردِ باغ بشوم . اگر وارد بشوم، صاحبِ این باغ که نمی گذاردتشنه و گشنه بروم...نگاه می کنم به صاحب، می گویم صاحب! ممنون! ممنون از این همه نعمتت.که یعنی حواسم هست، باغ باغِ توست...میوه میوه ی تست...لطف لطف توست.
بعد نگاه می کنم. می بینم شیرینیِ میوه را، به آن "ممنونم" بدهکارم.و آن "ممنونم" خودش میوه ی درختِ دوستیِ من و خداست.