وَ قَالَ (علیه السلام): إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّیهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ.
و درود خدا بر او، فرمود: هنگامى که از چیزى مى ترسى، خود را در آن بیفکن، زیرا گاهى ترسیدن از چیزى، از خود آن سخت تر است. (نهج البلاغه، ترجمه دشتی، حکمت 175)
وقتی می خواستم شنا یاد بگیرم، از پریدن در آب می ترسیدم. بردارم می گفت: اولین دیواری که با آن رو به رو می شوی که یا باید خرابش کنی یا از روی آن بپری تا شنا یاد بگیری، ترس از آب است. بپر، دیوار ترس گرومپی پایین می آید.
این چه منطقی است؟ چه استدلالی است؟ من از غرق شدن می ترسم و او می گوید: بپر تو آب. همیشه بزرگترین ترسم مردن با حالت خفگی است؛ چه خفه شدن در آب، چه بین دو سنگ و چه یک جای تنگ، تفاوتی ندارد، از خفگی می ترسم. از قبر هم به دلیل خفه شدن در آن می ترسم و تنها علتی که باعث آرامشم می شود این است که وقتی من را در قبر می گذراند نفس نمی کشم که خفه بشوم.
حالا واقعا باید بپرم تو آب که شنا یاد بگیرم؟ چه سوال مسخره ای، اگر نپرم، تو هوا باید شنا کنم و دست و پا بزنـــم؟
چه می شد اگر در این دنیا هیچ وقت هیچ ترسی نبود؟ نه ترس از امتحان، نه ترس از ازدواج، نه ترس از فقر، نه ترس از شنا و نه ترس از زندگی.
وقتی این سوال را از برادرم پرسیدم، گفت: تو می خواهی صورت مساله را پاک کنی که راحت بشوی، اما داداش اینجا جای فلسفه بافی نیست، باید بپری تو آب.
دور و برم را نگاه کردم، هر کسی به کار خودش مشغول بود؛ یکی از تخته پرش شیرجه می پرید، من حسرت می خوردم که چرا من نمی توانم این کار را بکنم؟ دیگری زیر آبی می رفت، من حسرت می خوردم که چه می شد من هم بتوانم زیر آبی بروم؟ بچه ها در استخر کم عمق مخصوص خودشان ورجه وورجه می کردند، من حسرت می خوردم که کاش من هم از آمدن به استخر اینقدر لذت می بردم. بین آن همه بچه، پسری هم سن سال خودم را دیدم که با شکمی برآمده و صد و بیست کیلو وزن روی بچه ها آب می پاشید و شادتر از آن ها می خندید و بالا و پایین می پرید، اینجا بود که خدا را شکر کردم که کودک درونم کمی به سن بلوغ نزدیک شده است و زیاد بچگی نمی کند.
تنها کسی که به من و برادرم نگاه می کرد نجات غریقی بود که دو متر با ما فاصله داشت و روی صندلی پلاستیکی قرمز رنگی نشسته بود و گوشه لبش لبخندی حواله ام کرد. فکر کنم تمام حرف های مان را شنید و لبخندش بیش از آنکه برای مسخره کردن باشد، تلخندی است به نشانه ی اینکه زحمت ما را زیاد میکنی، بهتر است نپری.
با سلقمه ی بردارم به خودم آمدم. با سر اشاره کرد که بپر. دوباره سوالم را درباره ی ترس تکرار کردم و اضافه کردم: جواب تکراری نمی خواهم. من صورت مساله را پاک نکردم فقط الآن یکی از مهمترین سوالات زندگی ام این شده است. در جواب سوالش که پرسید: یعنی تو به تمام سوال های مهم زندگی ات جواب دادی که حالا منتظر جواب این یکی هستی؟ گفتم: تو جواب این را بده، باقی پیش کش.
صورتش مثل لبو قرمز شده بود، مطمئنم اگر حاجی - پدرم را می گویم- به او سفارش نمی کرد که به من شنا یاد بدهد، خیلی وقت پیش از این رفته بود به مسابقه ی شنا با دوستانش پیوسته بود.
چشم هایم را به او دوختم و به او فهماندم که منتظر جواب سوالم هستم. به نظرم آمد که دوست دارد من را با چک و لگد در آب پرت کند، اما اهل این کارها نبود، راستش را بخواهید جرأتش را نداشت و گرنه آن روز که کامبیز، پسر همسایه مان هلش داد و چند فحش آبدار نثارش کرد و چاقویش را از جیب درآورد و نفس کش طلبید، جوابی می داد، اما نداد.
دستی به موهایش کشید و گفت: ببین فیلسوف ترسو! اولا ترس به معنی نبودن شجاعت هست. یعنی وقتی شجاعت نداری می گویند: ترسیدی. پس اگر ترس از زندگی و ازدواج و فقر و نداری و البته شنا باشه، یعنی شجاعت زندگی کردن و ازدواج کردن و ثروتمند شدن و شنا کردن وجود ندارد.
ثانیا ترس همیشه بد نیست، گاهی خوب است که آدم بترسد. مثلا وقتی ازدواج می کنی و بچه دار می شوی و از اینکه نتوانی چرخ زندگی را بچرخانی، بترسی و تلاش بکنی و کار بکنی، این ترس خوب است، اما...
وسط حرفش می پرم و می پرسم: فیلسوف شجاع! تو مگر نگفتی ترس یعنی نبود شجاعت؟! پس این چه نبودنی است که باعث می شود آدمی به حرکت وا داشته شود و تاثیر بپذیرد؟ وقتی نیست چطور در انسان و اراده ی او که هست تاثیر می گذارد؟
کلافه تر از قبل نگاهم می کند و دو دستش را روی سینه اش می گذارد و متفکرانه نگاهم می کند. با دست راستش بالای گونه ی راست و زیر چشمش را چند باری نیشگون می گیرد. هنگامی که به چیزی فکر می کند عادت به این کار دارد و وقتی دست از این کار بر می دارد که به نتیجه ای برسد.
دست راستش را دوباره برگرداند به جای اولش؛ روی دست چپ و گفت: ببین فیلسوفک! شجاعت و ترس دو حالتی هستند که به انسان مربوط اند، و وقتی به او ربطی پیدا می کنند پس وجودی دارند.
دوباره وسط حرفش می پرم می گویم: اما تو همین الآن گفتی: ترس یعنی نبود شجاعــت.
براق می شود و می گوید: اولا وسط حرف نپر، چه حرف بزرگتر، چه حرف کوچکتر. ثانیا بله، من گفتم: یعنی نبود شجاعت اما هر نبودنی که به معنی نیستی و پوچی نیست. ترس را نسبت به شجاعت که می سنجی می شود نبود، اما چون انسان وجود دارد و این حالت یکی از حالاتی است که برای انسان پیش می آید، پس وجود دارد و به همین دلیل است که در انسان تاثیر می گذارد.
سرم را تکان می دهم که یعنی متوجه شدم و می گویم: پس زاویه ی دید متفاوت است، از یک زاویه نیست و از یک زاویه هست.
بردارم نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و می گوید: تقریبا چنین چیزی فیلسوف نما.
کمی ناراحت می شوم از این فحش های با ادبی که نثارم می کند و می گویم: عیبی ندارد، فحش بده ولی بعدش مثال ترس بد را هم بگو.
لبخندی می زند و می گوید: تا باشد از این فحش ها. مثال ترس بد هم همین حال و روز تو است.
نگاهی به خودم می اندازم.
می گوید: هیچ دلیلی برای شنا یاد نگرفتن نداری جز ترس. این ترس تنها مانع و سدی است که تو شنا یاد نمی گیری، مثل پسری که تمام امکانات زندگی را دارد و فقط به دلیل ترس ازدواج نمی کند و یا دختر بچه ای که تمام کتاب را به جز فصل آخرش خوانده است و فقط به دلیل ترس از نمره ی کمتر خود را به مریضی می زند که امتحان ندهد.
حرفش منطقی به نظر می آید اما باید ببینم برای از بین بردن ترس های این چنینی چه پیشنهادی دارد. پس از او می پرسم: جناب ارسطو! راه حلی برای این مشکل داری؟
با چشمش اشاره ای به آب می کند.
به او می گویم: فکر می کردم آدم منطقی ای هستی اما نا امیدم کردی. آخر بپر وسط آب یا برو در دل آن چیزی که از آن می ترسی هم شد جواب؟
دوباره از آن نگاه های عاقل اندر سفیه به من کرد. گفت: با یک مثال برایت توضیح می دهم: گربه را دیدی وقتی که از کسی یا چیزی می ترسد و گوشه ای گیر آن کس و آن چیز می افتد؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت می دهم.
ادامه داد: تمام وجودش ترس می شود، اما این ترس را به خشم تبدیل می کند و به سمت کسی یا چیزی که می ترسد می پرد. نتیجه اش هم می شود فرار و آزادی از محاصره.
این دفعه من پوزخندی به او می زنم و می گویم: اما فرار همیشه قسمت گربه نمی شود.
با دست چپش ضربه ی آرامی به شانه ی راستم می زند و همزمان لبخندی می زند و می گوید: فیلسوف تازه کار! در مثل مناقشه نیست.
کم آوردم و نمی دانستم چه بگویم، و در دلم می گفتم: ای کاش هر چه زودتر نجات غریق سوتی بزند و اعلام کند که سانس تمام شده است.
انتظارم زیاد طول نمی کشد و غریق نجاتی که از ما دور بود سوت را می زند و اعلام می کند. خنده ی موذیانه ای می کنم و می گویم: داداش فیلسوفم! ان شاءالله دفعه ی بعد با هم می آییم، و من هم می پرم تو آب.
برادرم پوزخندی می زند و با انگشت شست اشاره ای به غریق نجاتی که کنارمان نشسته بود و بلند شد که از کنارمان رد بشود می کند. غریق نجات رو به روی ما ایستاد و گفت: شما دو نفر لازم نیست خارج بشوید.
بعد رو به من کرد و گفت: برادرت قبل از اینکه وارد استخر بشوید پول دو سانس را حساب کرده بود. این را گفت و رفت.
بردارم خنده ای بلندی سر داد و گفت: حالا شد دفعه ی بعد و ما آمدیم و تو می پری تو آب.