مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب در باب ذره ها
امتیاز کاربران 5

تولیدگر محتوا فاخر در اشراق

سوگواره اشراق هستم. همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم.
من در مرسلون تعداد 127 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
در باب ذره ها

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 22 آذر 02

روایتی درباره چهل سالگی انقلاب


به نام خدا

در باب ذره‌ها

البته که عصبانی هستم! چرا هیچ کس به صدای اعتراض من گوش نمی‌کرد؟ برنامه‌ی دهه فجر با کلاس پنجمی‌ها بود. آن موقع مثل الان دبستان اینقدر طولانی نبود و پنجمی‌ها دیگر بزرگ‌های مدرسه بودند. بین سه تا کلاس پنجم مدرسه، گروه سرود قسمت کلاس ما شده بود و نمایش و انشا به کلاس‌های دیگر رسیده بود. برای سرود همیشه اولین گزینه‌ی روی میز را انتخاب می‌کردند. شیفت چرخانی بود بین به لاله‌ی در خون خفته، بوی گل سوسن و یاسمن آمد، هوا دلپذیر شد.

من ولی خط شکن بودم. می‌خواستم سرودی را اجرا کنیم که به خاطر معانی سخت و ریتم تندش در ابعاد دبستان اجرا نمی‌شد؛ "آب زنید راه را   حین که نگار می‌رسد." به لطف خواهرخانم‌های دبیرستانی ارتباطم با بچه‌های بالا برقرار بود. متن شعر را به زحمت گیر آوردم. مثل الان یک سرچ اینترنت نبود که. وقتی می‌گویم زحمت یعنی واقعا زحمت که متن را با چند واسطه قرض بگیری و بنشینی با دورنگ خودکار از رویش بنویسی و امانتی را پس بدهی.

معلم کلاس پنجم‌مان سال‌های آخر کارش بود. بفهمی نفهمی سخت‌گیر بود و عینکش را جایی حوالی نوک بینی می‌گذاشت و از بالایش تیز نگاهت می‌کرد. با بقیه چندان صنمی نداشت ولی با من خوب بود. این خوب که می‌گویم اولش به خاطر شاگرد اولی خودم بود و دوم به خاطر مسائل ناسیونالیستی.

خانم معلم اصالتاً شمالی بود و توی همان جلسه‌ی اول اولیا و مربیان تا مامان سادات لب به سخن باز کرد، اصالت ما هم رو شد. از آن به بعد رابطه‌ی عاطفی خاصی بین مامان سادات و خانم معلم شکل گرفت که خودش را در ترشی‌های هفت بیجار و مرباهای بهار نارنجی که مامان سادات برای خانم معلم می‌برد بروز می‌داد. من انصافاً نمرههایم را خودم گرفتم ولی اگر هم عرضه‌اش را نداشتم، مامان سادات می‌توانست این کار را بر عهده بگیرد.

سرود انتخاب شد؛ بوی گل سوسن و یاسمن آمد  عطر بهاران کنون از وطن آمد.

بچه‌ها هم ایستادند به ترتیب در صف و یک نسخه برای خودشان رونویسی کردند تا از بر کنند. به عنوان شاگرد اول کسر شأن بود که توی گروه سرود نباشم. یعنی فقط تنبل‌ها و آن‌ها که حفظ کردن چهار خط شعر از دستشان برنمی‌آمد توی گروه سرود کلاس نبودند. من اما شورش کرده بودم. مثل همه‌ی روزهایم. نمی‌دانم آن موقع قطعاً این نقل آقا مرتضی آوینی را نشنیده بودم که اگر انسان‌هایی که مأمور به ایجاد تحول در تاریخ هستند خود از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند، دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد! روی حالت کارخانه‌ام نصب بود. من مأمور به تحول بودم!

محکم ایستادم که آب زنید راه را به این دلیل و این دلیل و این دلیل بهترین گزینه برای اجراست وگرنه من نیستم. سخت نیست که. همان رهبر محبوب من از سفر آید است که استعاری به صورت رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد بیان شده.

حرفم خریدار داشت انگار و البته تأثیر ترشی‌ها و مرباهای مامان سادات را هم نمی‌شود انکار کرد!

خانم معلم قبول کرد. یک حس تبختر و غروری شیرجه زد زیر پوستم. آن خانم معلم توی مدرسه حرفش دوتا نمی‌شد. یک علف بچه‌ی کلاس پنجمی حرفش را به کرسی بنشاند خیلی بود. بچه‌های گروه سرود را جمع کردم تا بوی گل سوسن و یاسمن را از دستشان جمع کنم و شعر جدید را بدهم برای رونویسی که خانم معلم صدایم زد.

آن گروه سرودشان همان سوسن و یاسمن است. تو سرودت را با گروه دوم اجرا می‌کنی. بقیه‌ی بچه‌های کلاس که توی گروه اول نیستند.

گروه دوم؟ نگاهی به ته مانده‌های کلاس کردم. به ضرب و زور به ده نفر می‌رسیدند. مقنعه‌های کج و کوله، کتاب و دفترهای آبگوشتی و دست‌هایی که تا آرنج توی سوراخی در صورت می‌چرخید!

برق از سرم پرید. غلط کردم را خدا برای همین روزها آفریده بود دیگر. گفتم نمی‌خواهم. کلا بی‌خیال شدم. اصلا اشتباه کردم که حرف روی حرف معلم سی سال سابقه دارمان آوردم.

این بار ولی خانم معلم دست بردار نبود. اصرار داشت که باید اجرا کنی. با همین گروه هم. یک ربع نیم ساعت آخر زنگ‌ها را اجازه می‌داد با گروه نابغه‌ام بروم نمازخانه‌ی زیرزمین و سرودم را تمرین کنم. سرودی که به نسبت سن یازده ساله‌مان برای همه سنگین بود. برای این گروه من.. بتن!

هربار گریه کنان و ناله کنان از تمرین برمی‌گشتم که نشد. این‌ها نمی‌توانند خانم. تو را به جان هرکسی که دوست دارید بی‌خیال من و این گروه شوید. من ذره ذره توی این مدرسه آبرو جمع کرده ام. راضی نشوید یک روزه به باد برود. اصلا خودم می‌آیم و توی همان گروه سوسن و یاسمن کنیزی‌تان را می‌کنم ولی این‌ها نه. این‌ها نصف عمرشان را یک لنگه پا دم در کلاس ایستاده بودند و خود من صدبار به عنوان نماینده تحویل مدیر داده بودمشان تا فردا با والدین بیایند.

خانم معلم ولی می‌گفت درست می‌شود. صدای نوار که پخش بشود و دسته جمعی بخوانید، همه خودشان میافتند روی دور. حرف گوش کن دختر! چهارتا مانتو و مقنعه بیشتر از تو پاره کرده ام! از من اصرار بود و از او انکار که یک جایی که نمی‌دانم دقیقاً کی و کجا بود دیگر وا دادم. هرچه باداباد. من کار خودم را می‌کردم و بقیه خودشان را به من می‌رساندند یا.. نمی‌رساندند.

دوازدهم بهمن که شد گروه اول تر و تمیز رفت و مثل یک دسته گل، سوسن و یاسمن را به عرصه‌ی حضور رساند و کلی هم تشویق شدند. من ماندم و حوضم! شعر را حفظ که نشدند و اساساً من هم چنین توقعی نداشتم! با همان برگه‌ها بردمشان روی سن. اولش باید مقنعه‌های همه را صاف می‌کردم. خط تا وسط فرق سر، خط دوخت دقیقاً زیر چانه.

نوار را گذاشتند توی ضبط صوت. آنقدر این‌ها الان دور می‌آیند به ذهن که مال عصر دایناسورهایم انگار. چهارده سال پیش بود فقط. تولد بیست و شش سالگی انقلاب. یک سال بزرگتر از الان من.

محمود علی قلی یک نفس شروع کرد به خواندن و ما هم پشت بندش. دیگر برای تک خوانی‌اش ادعایی نداشتیم و گذاشتیم خود نوار بخواند.

"ای خدا این وصل را هجران مکن."

خانم معلم راست می‌گفت. یک جا چندنفری عقب افتادیم و نفس‌مان به نفس علی قلی نرسید ولی توی موج صدای بقیه گم شدیم. همان شاگرد تنبل‌های ته کلاس نشین، سخت‌ترین سرود آن سال مدرسه را اجرا کردند. من با همین‌ها انقلاب کرده بودم. اصلاً کار انقلاب همین است دیگر. ذره‌ها را پرورش می‌دهد و خورشید می‌کند.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما