در راستگویی نجات است
شنیده بودم که نجات در راستگویی است. واسه همین تصمیم گرفتم واقعیتش رو به بابا بگم. گفتم «بابا جون راستش پولی که داده بودید باهاش کلاس زبان ثبت نام کنم با رفقا رفتیم رستوران. همه رو جوجه مهمون کردم. منو ببخشید ...» چند ثانیه سکوت کرد و فقط خیره شد. همین طور خیره نگاهم کرد. بعد لبخند ملیحی زد و گفت: «عیب نداره پسرم. همین که راستش رو گفتی یک دنیا ارزش داره. حالا بیا جلو» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «بیا بهت میگم» با خودم گفتم: «احتمالا میخواد بزنه زیر گوشم.» تو دلم خیلی بدم اومد ازش. آخه چرا میخوای بزنی وقتی راستش رو بهت گفتم؟ رفتم جلو. سرم رو گرفت تو آغوش و پیشونیم رو بوسید و گفت: «افتخار میکنم که یه همچین پسر راستگویی دارم.» خجالت کشیدم از قضاوت زودهنگامی که دربارهاش کرده بودم. با خیالی آسوده و خوشحال، یک لحظه چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. داشتم بازدم رو بیرون میدادم که سیلی بابا پخش زمینم کرد. دست سنگینی داشت و این بار هم سنگ تموم گذاشت. گفتم: «اون بوس چی بود و این چک چیه؟» با لحن محمد کاسبی گفت: « اون بوسه واسه صداقت بود و این چک مال بیشعوری. تا یاد بگیری دیگه شهریه کلاس زبان رو جوجه نکنی تو شکم رفقای کوفتخوردت!» همونجا فهمیدم: «گاهی دروغ واقعا به مصلحته!»
#علی_بهاری
لینک همین مطلب: «در راستگویی نجات است (cloob.com)»