دعا
آرام روبرویش نشستم. دقیق حرکاتش را زیر نظر داشتم. چادر سفید زیبایی به سر کرده و به آرامی ذکر میگفت. گاهی خم میشد و گاهی به خاک میافتاد و دوباره برمیخاست. سجده آخرش خیلی طولانی شد.
صدای هقهقش بند نمیآمد. وقتی برخاست سیل اشک تمام رخش را دربرگرفته بود. سلام داد و دستها را عاجزانه به سوی آسمان بلند کرد. تکتک اقوام و دوستان و آشنایان را دعا کرد. با چنان التماسی برایشان دعا میکرد که حسودیام میشد.
با خود گفتم: «پس چرا اسمی از ما نمیبرد؟» دیگر طاقت نیاوردم. وسط دعایش پریدم و گفتم: «مادر! پس خودمان چی؟» شیرینی لبخندش را با تمام وجود مزمزه کردم. دستانی را که رو به آسمان گرفته بود باز کرد و گفت: «بیا پسرم» خودم را غرق کردم در دریای آغوشش.
چه آرامشی داشت این دریا! سرخوشی وصف ناپذیری همه وجود کودکانهام را پر کرد. با دست راست، موهای سرم را و با دست چپ گونهام را آرام نوازش کرد. دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «عزیز دلم! نور چشمم! پسر خوشگلم! اول همسایه، بعد خانه»