«دلشکسته»
مادر روی تخت دراز کشیده بود که یک دفعه شبنم اشکهایش نظر دخترش را جلب کرد. فاطمه آرام و پاورچین بی آنکه بخواهد خلوت مادر را بهم بزند، نزدیک رفت:« چهشده مادر؟ دورت بگردم.چرا گریه میکنی؟»
مادر که انگار اصلا فاطمه را ندیده بود، اشک هایش را پاک کرد و با بغض گفت:«مادر دعا کن بمیرم. هم ازین وضع راحت شوم .هم بیش از این دست و پای شمارا نگیرم. بهخدا رویم نمیشود به چهرهی آقا مرتضی نگاه کنم.»
مرتضی از اتاق بیرون آمد وروبهروی مادرزن نشست:« چه شده مادر جان؟ خدا نیاورد آن روز را.خبط وخطایی سرزده که متوجه نشدیم؟عذر میخواهیم. اگر به شما بد میگذرد به ما خیلی خوش میگذرد. حضور شما برای ما نعمت است . اینقدر باعث برکت شده اید که دهان خودمان باز مانده. نزنید این حرفها را.اگر کم وکسری باعث شده دلتان بگیرد، بفرمایید تا برطرف کنیم. خانوم تلفن را بردار امشب همه مهمان من . به خواهر وبرادرت آقا سعید هم زنگ بزن بگو بیایند مادر دل تنگ شده»
_نه. نه .مادرجان ازین کارها نکنید. بیشتر دلم میگیرد.
_آخر در این اوضاع اقتصادی مملکت سربارتان شده ام. همیشه دعا میکردم کارم به بستر نکشد.امروز تلویزیون خانه سالمندان را نشان میداد. بدجابی هم نیست.همه هم قد و اندازه و شرایط مثل هم. هزینه اش را هم از همان مبلغی که برای کفن و دفن گذاشته ام میدهم. اما دیگر نمیخواهم سربار شما باشم.
فاطمه تازه فهمید قصه از کجا آب میخورد: ظهر وقتی مشغول پخت غذا بود، محمد مهدی کنترل را بهدست گرفته بود و شبکه روی گزارش تلویزیون از خانهی سالمندان متوقف شده بود. باشناختی که از مادر داشت، حتما مادر با خود فکر کرده بود این عمدی بوده و قرار است اینطور با مزایای خانه سالمندان آشنا شود.
کف پای مادرش را بوسید، اشک هایش بی محابا روی گونه هایش میریختند؛ مادر، عزیز دلم. شما اگر یک روز هم نباشید؛ به خدا من دق میکنم. همدم من شمایید. مرتضی که صبح تاشب سرکار است و محمد مهدی هم همهاش اذیت میکند. همهی دلخوشی ام شماهستی ونفس و ذکرت که در اتاق میپیچد,احساس میکنم خدا دارد نگاهم میکند. میشود دیگر ازین فکرها نکنی واز این حرفها نزنی! انشالله فاطمه نباشد و روز بیشما را نبیند.»
تا مادر اشک هایش را پاک کند و سر فاطمه را در آغوش بفشرد، و بوی عطر یاسش، دماغ فاطمه را پرکند، مرتضی مشغول احوالپرسی با باجناق و برادرش شد و آنها را برای شام دعوت کرد. بعد هم آمد گوشه ی پتوی مادرزنش را بوسید و گفت:«قربانتان گردم. کوتاهی ما را ببخشید. شما مثل مادر خودم عزیزید. خدا نبخشد مرا اگر بخواهم برنجانمتان..»
پیرزن آرام گرفت و زیر لب دعایشان کرد:«الهی که خیر از جوانی و زندگیتان ببینید».
هرسه لبخند زدند و فاطمه به آشپزخانه برگشت تا ظرفهای شام را آماده کند.