امروز یاد دندان های مادربزرگم افتادم. همان مادربزرگی که همیشه پیراهن بلند گلدار دوجیب به تن داشت،که در یکی از آنها توت خشک بود و در دیگری پول خرد، من عاشق همین جیبش بودم و همیشه منتظر بودم که چه وقت لطف و عطایش شامل حالم می شود.
از شما چه پنهان ، مادربزرگ من، دندانهایش مصنوعی بود، اما دوست نداشت که کسی بداند و ببیند، به همین خاطر هرشب صبر می کرد تا همه خواب بروند، بعد دندان هایش را در لیوان پر آب کنارش می گذاشت وصبح، هنگام اذان آنها را به جایگاهشان باز می گرداند.
من مشتاقانه هرشب تا دیر وقت بیدار می ماندم و خودم را به خواب می زدم، سرم را زیر پتو می کردم و چشمانم را به مادربزرگ خیره.
لحظه ی خروج آن دندان ها از دهان برایم حکم فیلم های وحشتناک مثبت12 سال را داشت. خدای من! دائم فکر می کردم این دندانها دست و پا در می آورند و راه می افتند به دنبال من و مرا گاز می گیرند و....
آن روزها دلم برای مادربزرگ زیاد می سوخت، همیشه فکر می کردم او با این دندانهای مصنوعی طعم غذا را نمی فهمد، بزرگ که شدم، فهمیدم، دندان فقط یک وسیله است برای خوردن غذا و آنچه که مزه را به ما می چشاند، حس چشایی ست.
زندگی نیز مثل غذاست، چشیدن و احساس لذت از آن فقط مربوط به مادیات و وسایل زندگی نیست نیازمند حس دیگری ست.
حسی که تو را به زندگی شوق دهد، به بودن، به ساختن، به ماندن و آن حس را فقط تو می توانی در خود ایجاد کنی وبس.