دیوار نوشته...
همه جا دیده می شد. در این روزها که مردم مدام در جنب و جوش بودند و سرشار از احساسات؛ هر کس را می دیدی که قلممویی گرفته و با رنگ مشغول نوشتن جمله ایست.
عدهای هم با اسپری های رنگی روی هر دیوار یک متن مینوشتند: درود بر خمینی؛ مرگ بر شاه؛ یا مرگ یا خمینی...
هنوز آن ترس را در چهره مردم میشد دید؛ ترس از ساواک؛ ترس از شکنجه.
چون این جملات جرم سنگینی محسوب می شد. اما هر کس با امیدی خاص این جمله ها را روی دیوارها می نوشت.
وقتی از سر پیچ کوچه پیچیدم در خیابان اصلی؛ دیدم جوانی به سرعت از کنار من عبور کرد. دو نفر هم به دنبال او بودند. قیافه آن دو نفر به ساواکیها می خورد: خشن؛ هیکلی و بد اخلاق و جدی؛ با فرم خاص سبیل هایشان.
معلوم بود آن جوان شعاری نوشته بود که ساواکی ها دیده بودند. چون من اسپری را در دست آن جوان دیدم.
در خیابان اصلی رسیدم به نانوایی. باید برای خانه نان می گرفتم.
شلوغ بود. در صف صحبت از یک دیوار نوشته بود.
دیوار نوشته ای در همان نزدیکی نانوایی.
برایم جالب بود که مردم با حساسیت و احتیاط زیادی درباره این چیزها صحبت میکردند. کلی دور و برشان را چک می کردند. آهسته می گفتند؛ در گوشی میگفتند.
اما الان؛ انگار نه انگار! خیلی راحت حرف می زدند و از چیزی هم احساس ترس نداشتند. حتی یک لحظه گمان نمی کردند که یک ساواکی کنار آنها باشد.
به نفر جلویی گفتم: من پشت شما هستم. الان بر می گردم.
از کنجکاوی رفتم سراغ آن دیواری که مردم راجع به آن حرف می زدند. یک شعار جدید و عجیبی بود. شاید برای همین نظر مردم را جلب کرده بود.
دیدم روی دیوار نارنجی رنگ پشت نانوایی؛ روبروی مدرسه ابتدایی؛ کسی نوشته: فَقُمْ بِصَلوٰةِ الْوِدَاعِ؛ شاه هم می کند وداع.
خوشم آمد! ولی تکه اول شعار را اصلاً نفهمیدم که منظورش چیست!
برگشتم در صف؛ سر جایم؛ دیدم مردم هم مثل من تک اول شعار را متوجه نشدند و درباره معنی آن حرف می زنند.
همهمه زیاد شده بود. یک مرتبه دیدم صف ساکت شد. همه برگشتند به عقب. منم برگشتم دیدم یک روحانی جوان آمده برای نان گرفتن در ته صف.
سکوت مردم معنادار بود؛ یعنی حاج آقا الان هست؛ خودش توضیح میدهد.
یکی گفت: حاج آقا معنی جمله روی دیوار نارنجی رنگ چیست؟ می خواهیم بدانیم!
بنده خدا حاج آقا! رفت پشت نانوایی تا دیوار را ببیند. وقتی برگشت گفت تکه اول شعار یک حدیث است از پیامبر اسلام که فرمود: فَقُمْ بِصَلوٰةِ الْوِدَاعِ. یعنی وقتی به نماز می ایستی و می خواهی نماز بخوانی؛ طوری نماز بخوان که گویی آخرین نماز عمرت را می خوانی.
بیشتر خوشم آمد. همه مردم خوششان آمد. عجب شعار جالبی! فَقُمْ بِصَلوٰةِ الْوِدَاعِ! چقدر به این روزهای مملکت ما می آید!
فَقُمْ بِصَلوٰةِ الْوِدَاعِ؛ شاه هم می کند وداع.
موقع برگشتن؛ سر پیچ کوچه که رسیدم؛ دوباره همان جوان را دیدم. اینبار ساواکیها دنبالش نبودند. آرام راه می رفت.
به من که رسید؛ خندید و گفت: کیف کردی؟! دیدی چه شعاری نوشتم؟!