احسان گفت: «آقاي نادري اين دفعه مسلسل دست شما هستا!
خيلي تند نرفتيد؟ به نظرتون زيادي يه طرفه نبود؟!»
پدر گفت: «خب هنوز که حرفم تموم نشده. تموم که بشه، معلوم ميشه يک طرفه بوده يا نه.
شما فعلاً بگو ببينم از اين کوروشهايي که گفتم، کدومش ميتونه ذوالقرنين باشه؟»
احسان گفت: «هيچ کدوم. من اون کوروشي رو ميگم که به آزادي و برابري معتقد بود؛ بردهداري رو لغو کرد؛ به اديان احترام ميذاشت؛ همون که ميگه: پوشش بانوان سرزمين من، پلکهاي...»
پدر ادامه داد: «پلکهاي مردان سرزمين من است.
و احتمالاً همون که ميگه بدنم رو موميايي نکنيد تا خاک ايران رو تشکيل بده!»
گل از گلِ احسان شکفت.
همين طور که داشت توي گوشياش سرچ ميکرد ادامه داد: «و ميگه: هرگز زانو نخواهم زد؛ حتي اگر سقف آسمان از قامتم کوتاهتر باشد.»
پدر گفت: «آهان، خب اگه اونو ميگي، بله، ممکنه ذوالقرنين باشه...»
احسان با رضايت، نفس راحتي کشيد...
ولي هنوز نفس راحتش از دم به بازدم نرسيده بود که پدر ادامه داد: ولــــــي...
نميدانم چرا احسان سرفهاش گرفت! فکر کنم نفس راحت پريد توي گلويش!
پرسيد: ولي چي؟!
پدر گفت: «ولي مشکل اينه که يه همچين کوروشي هيچ کجاي تاريخ ثبت نشده! فقط توي تلگرام و واتسآپ و فيسبوک پيدا ميشه!»
بعد، همين طور که با دست راست، از توي پلاستيک، بستههاي آبميوه را بيرون ميآورد، ادامه داد: «احسان جان، شما که دانشجوي تاريخ هستي، ديگه بايد هميشه دنبال منبع و سند معتبر باشي.
تا يکي دو سال پيش اگر به اين جور حرفها اعتماد ميکردي، زياد اشکال نداشت؛ ولي الان ديگه فرق ميکنه.»
احسان آبميوه را گرفت و چيزي نگفت.
پدر نگذاشت سکوت احسان طولاني شود و کمکش کرد: «حالا برميگرديم سر اون موضوع که: آيا اين حرفهايي که من درباره کوروش از کتابهاي هرودوت، کتزياس، گزنفون و منشور کوروش نقل کردم، يک طرفه بود يا نه»
نطق احسان دوباره باز شد: «آهان، منم همينو ميگم. به قول خودتون: سياه نمايي »