مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب ذوالقرنین = کوروش (قسمت دهم)
امتیاز کاربران 5

تولیدگر گرافیک

sepanta هستم. از تاریخ 06 اردیبهشت 1396 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 752 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
ذوالقرنین = کوروش (قسمت دهم)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

 «... و نکته آخر، این‌که حتی اگر کتیبه‌های پاسارگاد رو می‌شد به خود کوروش نسبت داد، باز هم اطلاعات خاصی به دست نمی‌آوردیم. یادتونه که با هم چندین ویژگی ذوالقرنین رو شمردیم.


از عبارت "من کوروش، شاه هخامنشی" کدوم یکی از اون ویژگی‌ها رو می تونیم استخراج کنیم؟!»


با دیدن سکوت احسان، چشمانِ تنگ شده و مشت دست راستش که جلوی دهان گرفته بود، گفتم: «سی‌پی‌یو تون داغ کرد جناب مورخ! فن بدم خدمتتون؟!»


احسان با همان چشمانِ تنگ شده، نگاهی به من انداخت و گفت: «شما خودتو ناراحت نکن. سیستم کاملاً مجهزه.»


البته این تنگیِ چشم‌هایش نشانه تفکر نبود. یک نوع تهدید و اعلام وضعیت قرمز بود که نشان می‌داد باید هرچه سریع‌تر به پناهگاه رفت!


بعد، رو کرد به پدر و با یکی دو ثانیه مکث، گفت: «ببخشید آقای نادری، یه سؤال: درسته که در مورد کوروشِ کتیبه‌های بیستون و پاسارگاد، اطلاعات مثبت چندانی نداریم؛ ولی خب خوبیش اینه که اطلاعات منفی هم در موردش نداریم.


شاید واقعاً همه اون ویژگی‌های ذوالقرنین رو داشته باشه. به نظرتون ممکن نیست؟»


پدر از توی آینه نگاهی به هر دوی ما انداخت؛ لبخند شیطنت‌آمیزی زد؛ حالت کاملاً جدی و علمی به خودش گرفت و گفت: «بله، البته ممکنه این کوروشی که در موردش اطلاعاتی نداریم، خود ذوالقرنین باشه؛ همین احتمال در مورد کیانوش هم میره. شاید هم اون ذوالقرنین باشه»


این دفعه دیگر فقط احسان نبود که چشمانش از تعجب گرد شده بود! من هم دست کمی از او نداشتم.


هردو با هم گفتیم: «کیانوش؟!»


پدر با همان حالت قبل جواب داد: «بله، کسی چه می‌دونه! شاید یه شخصیت بزرگ تاریخی باشه. فقط اطلاعاتی در موردش نداریم؛ نه اطلاعات خوب، نه بد!»


همه با هم زدیم زیر خنده


سی ثانیه بعد دیدم احسان دارد خودش را جمع و جور می‌کند که وارد سؤال بعدی شود!


سریع هرچه بادام زمینی باقی مانده بود، کف دستم خالی کردم؛ فرو کردم در دهانش و گفتم: «خُب، کلاس امروز هم بالاخره تموم شد. خسته نباشید!»

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما