چشمهای احسان دوباره تنگ شد؛ چند ثانیه فکر کرد و یک دفعه انگار جرقهای در ذهنش زده شد: «حالا اگر حاکم محلی باشه، دیگه نمیتونه ذوالقرنین باشه؟ خب شاید... اصلاً مگه محدودهی حکومت ذوالقرنین مشخصه؟»
پدر گفت: «احسنت! به این میگن یه دانشجوی با دقت!»
چشم احسان برق زد و حسابی سرحال آمد.
پدرم پخش سیدی ماشین را روشن کرد و گفت: «این آیاتی از سوره کهف هست. همون قسمتی که مطالبِ مربوط به ذوالقرنین اومده.»
گفتم: «بابا حسابی مجهز اومدیا»
پدرم عینک را روی چشمش جابهجا کرد و گفت: «کور بشه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه!
با احسان بری پاسارگاد و برگردی؛ توقع هم داشته باشی حرفی از کوروش و ذوالقرنین زده نشه؟!»
احسان با خنده گفت: «من میگم امروز مسلسل دست شماست؛ کسی باور نمیکنه!»
پدر صدای سیدی را کمی بلندتر کرد و گفت: «سوره کهف، آیات ۸۳ تا ۹۸»
همگی سکوت کردیم و به تلاوت آیات گوش دادیم. احسان همان طور که گوش میداد، نرمافزار قرآن گوشیاش را هم باز کرد و آیاتی را که تلاوت میشد، آورد. من هم به تبَع او همین کار را کردم.
تلاوت زیبایی بود. این بار حتماً شنیدنش برای احسان، لذتبخشتر بود.
احسان کمی در زمینه قرائت قرآن هم کار کرده. در مسابقات قرآن مدارس معمولاً شرکت میکرد و گاهی هم رتبه میآورد.
حالا ترکیب دو علاقهمندیاش، یعنی تاریخ و قرائت قرآن، حتماً نشاط خاصی به او میدهد. چشمم گاهی به آیات قرآن بود و گاهی به احسان.
آیات و ترجمهها را نگاه میکرد و بخشهایی از تلاوت را هم خیلی آرام زیر لب زمزمه میکرد. آیه ۹۸ که تمام شد، پدر، تِرَک (track) را عوض کرد و ترجمه همان آیات را آورد:
«از تو درباره ذوالقرنین میپرسند. بگو بخشی از سرنوشت او را برای شما میخوانم.
ما به او در زمین قدرت و تمکّن دادیم و از هر چیزی وسیلهای به او عطا کردیم...»
ادامه دارد...