هیچ کداممان چیزی نگفتیم. پدر هم ادامه داد:
«خب، ذوالقرنین با این ویژگیها، همون طور که قبلاً هم نتیجه گرفتیم، نمیتونه با کوروشِ منابع یونانی، منطبق باشه. نظرتون درباره انطباق با کوروشِ اون چند تا کتاب ایرانی چیه»
احسان چند ثانیه مکث کرد؛ چشمانش را تنگ کرد؛ داشت اطلاعاتش را مرور میکرد و کنار هم میگذاشت. بعد از چند ثانیه گفت: «نه، جور در نمیاد. یه مأمور یا حاکم محلی کجا، ذوالقرنینِ قرآن با اون وسعت قلمرو و قدرت کجا؟!»
به نظر میرسید بحث تمام شده. همین که آمدم زنگ تعطیلیِ کلاس را بزنم، پدر گفت: «البته توی آثار باستانی ایران هم یکی دو جا اسم کوروش اومده.»
شاخکهای احسان دوباره تیز شد! کمی صافتر نشست و با اشتیاق زل زد به آینه جلو.
نیمه شوخی، نیمه جدی، با ناله گفتم: «آخخخخخ! پدرِ من، مگه بیکاری؟! طرف، خودش کوتاه اومده. شما فایل جدید باز میکنی؟!»
احسان جوری انگشتش را در پهلویم فرو کرد که دادم رفت هوا! دستش را گرفتم؛ پیچاندم و گفتم: آااااای! مرد حسابی همه اَمعاء و اَحشائَم سوراخ شد! انگشتت از کلیه تا معده رو درنوردید!»
مادر با خنده گفت: «آقا احسان مواظب باش یه جوری سوراخ کنی که پسر ما زنده برسه خونه!»
احسان که انگار کمی خجالت کشیده بود، گفت: «خانم نادری، باور کنید این منصور داره خودشو برای بابا مامانش لوس میکنه! مَنو غریب گیر آورده!»
مادر گفت: «غریب چرا پسرم؟ تو که برای ما فرقی با منصور نداری.»
پدر هم یک بسته کوچک بادام زمینی درآورد و داد به احسان: «بیا فعلاً اینو داشته باش تا بریم سر بحثمون.»
با این پاتک احسان، تکِ من به طور کامل خنثی شد. شانس آوردم که پدر و مادر گرامی، به احسان نگفتند «بیا برو اون یکی کلیهش رو هم سوراخ کن!»
احسان هم فاتحانه درِ گوشم گفت: «زدی ضربتی؛ ضربتی نوش کن!»
ادامه دارد...