ربع ساعتی گذشت و زنگ تفریحمان تمام شد!
احسان گوشی من را گرفت؛ کمی بالا و پایین کرد و صدای زنگ مورد نظر را پیدا کرد.
صدای زنگ را پخش کرد و چیزی نگفت.
من گفتم: «خــــب، حالا یه برگه بذارید روی میز؛ کوییز داریم.»
احسان هم کم نیاورد و گفت: «نوش جان! ما هم سعی میکنیم توی کلاس بغلی آروم صحبت کنیم که مزاحم کوییز بچههای حقوق نشیم.»
و دیگه اجازه نداد من حاشیه برم. سریع رفت سراغ ادامه بحث: «خب رسیدیم به کتابهای ایرانی».
پدر ادامه داد: «و اما کتابهای ایرانی: گفتم که در تمام طول تاریخ، از کتب دسته اول ایرانی، فقط چند تا کتاب معدود اسم کوروش رو آوردند: مثلاً ابوریحان بیرونی، حمزه اصفهانی، طبری و بلعمی.
حالا ببینیم اینها در مورد کوروش چی گفتند...»
احسان سراپا گوش شده بود و چشم از صورت پدرم در آینه ماشین برنمیداشت.
این جور وقتها معمولاً کمی چشمهایش را تنگ میکند؛ زل میزند به گوینده و دستش را تقریباً به حالت مشت، میگیرد جلوی دهانش.
این یعنی الآن اصلاً نمیشود سربهسرش گذاشت و تمرکزش را به هم زد...
پدر که نگاهش را بین احسان و جاده تقسیم میکرد، ادامه داد: «در این کتابها کوروش اصلاً پادشاه ایران نیست...»
چشمان تنگشده احسان، یکدفعه از حدقه زد بیرون! ابروهایش رفت بالا؛ دهانش نیمه باز شد؛ ولی همچنان در سکوت، به حرفهای پدر گوش داد:
«... بلکه یک حاکم محلی یا مأموری از طرف پادشاه ایران بوده. بعضیهاشون هم گفتند کوروش یهودی یا یهودی زاده بوده.»
احسان با تردید گفت: «اگه اینجوریه کـــــه... پس هیچی!...
میگم حالا اینا سیاهنماییای چیزی نداشت؟»
پدر با خنده گفت: نه. برخلاف منابع یونانی که کوروش رو (با همهی خوبیها و بدیهایی که بعضی هاش رو گفتم) خیلی بزرگ میکنند، کتابهای ایرانی اصلاً چنین تصویری رو از این شخص ارائه نمیدند.
چشمهای احسان دوباره تنگ شد؛ چند ثانیه فکر کرد و یک دفعه انگار جرقهای در ذهنش زده شد:
ادامه دارد...