بسم الله الرحمن الرحیم
راز چیتا
هیزمها دورتادورش را گرفته بودند، تا جایی که تن زخمیاش دیده نمیشد. خیلیها برای برگزاری مراسم سوزاندنش جمع شده بودند. برهمنان مشغول تدارک مقدمات مراسم بودند. آب مقدس را روی چیتا پاشیدند. بخشهایی از ودا را با ساز و آواز خواندند و نبات مقدس را به سرو رویش پاشیدند.
لباس قرمزی که طبق رسم هندیها بر تن چیتا کرده بودند، داغ عروس نشدنش را که بر دل پدر مانده بود، سنگینتر میکرد. مادرش که مثل بقیه زنهای هندی اجازه حضور در مراسم تشییع و سوزاندن میت را نداشت، در خانه ساز عزا به پا کرده بود. گاهی بیهوش میشد و وقتی به هوش میآمد، سراغ دخترش را میگرفت. قرار بود هفته بعد مراسم خواستگاریش انجام شود که آن تصادف لعنتی آرزویش را بر دلش گذاشت. همه منتظر بودند خاکستر چیتا به خانه برگردد تا بقیه مراسم را برگزار کنند.
مقدمات مراسم که تمام شد، برهمن دستور داد مشعل را از پایین پای چیتا روی هیزمها بیندازند تا روحش زودتر به آرامش برسد.
ماموریت آتش که تمام شد، برهمنان رفتند تا خاکستر را جمع کنند، اما از تعجب چشمانشان گرد شد. فریاد برهمن اعظم بلند شد و دستور داد دوباره هیزم بیاورند و آتش به پا کنند.
آکاش؛ پدر چیتا با دلهره نزدیک شد. چشمانش به سینهی نسوخته چیتا خشک شد. زبان در دهان قفل کرد تا ببیند سرانجام چه میشود.
برهمن اعظم با چهرهای که از عصبانیت به خروش آمده بود گفت:
این دختر گناه بزرگی انجام داده و این نسوختن سینهاش نشانه خشم خدایان است. به من بگویید چه کرده است شاید بتوانم خشم خدایان را خاموش کنم.
آکاش نگاهش را به زمین انداخته بود. با صدایی که بوی حزن میداد گفت: دخترم بهترین دانشجوی کالج بود. چه گناهی از او سرزده است که من خبرندارم. شاید مادرش چیزی بداند.
جمعیتی که حالا از سرکنجکاوی خیال برگشتن به خانههایشان را نداشتند، پشت سر آکاش به راه افتادند. ریسههای گل قرمز که از سردر خانه آویزان بودند، در رقص باد، آهنگ عزای این خانه را مینواختند. رادا، بیصبرانه جلوی در منتظر برگشتن آکاش بود تا خاکستر دخترش را در آغوش بگیرد. سیاهی جمعیت را که دید، سراسیمه وارد کوچه شد.
-آکاش! چیتایم را به من بده! برایش ...
نگاهش که به دستان خالی آکاش افتاد، حرفش را خورد.
آکاش اجازه نداد رادا بیشتر ازاین منتظر بماند. ماجرا را تعریف کرد و از او خواست تا اگر چیزی میداند بگوید.
رادا بیاختیار روی زمین نشست. نمیدانست چه بگوید. چند دقیقهای به سکوت گذشت. ناگهان از جا پرید.
-نمیدانم به این ربط دارد یا نه. اما هفته پیش که برای خرید به خیابان رفته بودیم، دیدیم جمعیتی از شیعیان مراسم خاصی را برگزار میکنند. میگفتند برای امامشان که حسین نام دارد عزاداری میکنند. او پسر پیامبرشان بوده است. آنها مرثیه میخواندند و به سینه میزدند. ما کنار خیابان ایستاده بودیم و تماشا میکردیم. چیتا که احساساتی شده بود باچشمانی خیس، مثل آنان به سینه میزد.
بوی سکوت در فضا پیچیده بود. همه مردم محو صحبتهای رادا بودند. آکاش قفل این سکوت را درهم شکست؛ به محله مسلمانان میرویم. باید همین الان درباره این ماجرا بپرسم.
تمام جمعیت به راه افتادند. محله مسلمانان یک خیابان آن طرفتر بود. بیرقهای عزای حسین، مسجد شیعیان را زینت داده بود. همه در تکاپوی برگزاری مراسم بودند. آکاش جلوتر از همه حرکت میکرد. در شلوغی موکب عزا، روحانی مسجد توجهش به جمعیت پشت سر آکاش جلب شد. به رسم ادب به استقبالشان رفت و شربت نذری را در طَبَق عشق حسینی به آنان تعارف کرد.
آکاش بدون هیچ مقدمهای پرسید: این حسین کیست؟ شما چرا به سر و سینه میزنید!
روحانی که انتظار این بیمقدمگی را نداشت، همه را به موکب دعوت کرد. منبری برپا شد و حسین به آنان که نمیشناختنش معرفی شد...
... حالا دو سال است آکاش به یاد چیتا، موکب عزای حسین به پا میکند.