راست یا دروغ یا هیچکدام
نه ميشود دروغ گفت و نه ميشود جواب راست داد. راست بگویی هزار مساله ی دیگر پیش میاید و دروغ هم بخواهی بگویی امر خدایت را پشت گوش انداخته و ارزش های خودت را زیر پا گذاشته ای.
هميشه حرصم در مي آمد از اين دست سوالات و فضولي ها كه پرسيدنش راحت و جواب دادنش مثل يك كوه است. آخر به ما چه مربوط؟ حالا بدانيم چه ميشود؟ كه چه ؟ من خودم گاهي به اين جزییات رفتارها فكر نميكردم و برایم مهم نبود، اما گاهی بعضي از اين دست سوال ها عواطف زنانه ام را غلیان میداد و كافي بود تا من را تنها گیر بیاورد، آنگاه چندين ساعت من را در يك حرف و يك رفتار و علت و معلول و چراهايش غرق میکرد.
اين دفعه ديگر تصميم گرفتم از این سوراخ گزیده نشوم و به نحوي از دست این سوالهاي بيخود دوري كنم و جوابشان را ندهم و البته كه در اين حين بايد احترام بزرگترهاي فاميل را هم رعايت ميكردم تا بهشان برنخورد.
مثلاً مهماني شبنم دخترخاله ام، سريع بعد صرف شام به كمك میزبان و آشپزخانهی آشفته و شلوغش شتافتم. بند های پیشبند آشپزخانه را به پشت کمرم گره کردم و پای سینک ظرف شویی ایستادم. تا كمتر در معرض پرسش هاي ديگران باشم ولی متاسفانه موقعيتش پيش آمد. خاله جان كه داشت ديس هاي چرب و چيلي را به من ميداد تا كف مالي كنم، درست همان موقع پرسيد:
راستي بهاره جون ديدم خواهرشوهرت اون شب بهت چپ چپ نگاه كرد، چيزی شده بود عزیزم؟
چشمان درشت شده و ابروهاي بالا رفته ام را با لبخندی همراه كردم و گفتم: نه خاله جون. قصد و غرضي نداشته شايد زاويه اش با شما بد بوده و شما اینجوری متوجه شدید.
و يا آن عصر که به ديدني مادربزرگم رفته بودم، بنده خدا از بس که نگران ماست برگشت و به من گفت:
الهي دخترم. لابد حرف و حدیث از قوم شوهر میشنوی و خیلی حرص میخوری که اینقدر لاغر شدی!
حتي آن روز تولد دختر دايی ام كه به خانه شان رفتم، از بس كه بساط حرف و غيبت در میان چایی و کیک خوردن مهيا بود، براي فرار از تركش هاي بحث و تله هاي سوالات به سراغ بچه ها رفتم و به آنها پناه بردم. با کمک بچه ها طناب ورزشی رنگی را از میان سبد بزرگ اسباب بازی ها پیدا کردیم و مسابقات جام طناب کشی را با حضور مادرها برگزار کردیم. خنده و تشویق جای سوالها و حرفها و غیبت هارا گرفته بود.
گاهی چاره ای نیست. نه ميشود دروغ گفت و نه ميشود راست گفت راه دیگری باید یافت.