یک روز توی کوچه کنار تکیه زینبیه، نزدیک خانه پدری ام ایستاده بودم و داشتم زنجیر چرخم را درست میکردم. دیدم یکی از زنهای محّله مشغول جارو کردن است، آستینش بالا و دستش هم پیدا بود. یک وقت دیدم حسن دارد از طرف کوچه تنگ می آید. سرش زیر بود ولی همینطور که می آمد ناگهان ناپدید شد. با خودم گفتم: حسن کجا رفت؟ من خودم او را دیدم!
دوچرخه را سوار شدم و به طرف نانوایی سفیدآب رفتم. وقتی رسیدم دیدم حسن دارد از طرف سرحوض می آید. رسید به من و سؤال کردم: مگر تو الان از کوچه تنگ به طرف تکیه زینبیه نمیآمدی؟ شوخی و جدی گفت: من نبودم، حتما خواب دیدی! گفتم: چرا تو بودی. گفت: آره من بودم دیدم آن خانم دستش پیداست دور زدم و برگشتم از طرف سرحوض به طرف سفیدآب آمدم تا نگاهم به نامحرم نیفتد. در واقع او برای دوری از گناه تغییر مسیر داده و راهش را دور کرده بود.
خاطره ای از پاسدار شهید حسن محمود نژاد(قم) به روایت حاج حسن نعیمی