رفته بودم از مغازه خرید کنم. داشتم به اجناس نگاه میکردم که یه پیرمرد که نزدیکم بود برای خودش زمزمه میکرد: رضاشاه روحت شاد!
بهش نگاهی انداختم و در حالی که بسته خرید دستش بود گفتم: پدر جان کمک میخواهید؟
پلاستیک خریدش رو گرفتم و همراهش راهی شدم به طرف خانهاش
توی مسیر گفتم: پدرجان یه سوال چرا گفتی رضاشاه روحت شاد
پیر مرد گفت: باباجان ببین وضع مملکت رو همه چی گرون شده قیمت همه چی دو سه برابر شده من پیر مرد از کجا بیارم خرج خونه و زندگی بدم؟ ندارم آخه
ما که دیگه ازمون گذشته، بدبخت جوونا، با این گرونی چیکار کنن؟
پرسیدم: زمان شاه چجور بوده؟
آهی کشید و گفت: یادم نیار باباجان اون موقع جوون بودم اما از الان هم آس و پاس تر بودم شپش تو جیبم عروسی میگرفت
گفتم: شما که گفتی اون موقع بهتر بوده
گفت: ای بابا شما هم گیر دادیها، اصلا وسایل رو بده خودم ببرم اومدی کمک یا اومدی مچ بگیری؟
گفتم: نه پدر جان نمیخواستم ناراحتتون کنم فقط برام سوال پیش اومد می خوام ببینم واقعا جریان چیه که بعضیها انقدر ازین آدم و پسرش یاد میکنن؟
به یک پارک نزدیک شده بودیم و پیرمرده که انگار بدش نمیومد برای یکی حرف بزنه گفت: بیا چند دقه تو این پارک بشینیم تا برات بگم حوصلشو داری؟
به نشانه اینکه موافق هستم، سرم را تکان دادم و وارد پارک شدیم و روی یه صندلی نزدیک ورودی پارک نشستیم.
پیرمرد: خب جانم واست بگه: هرچی بدبختی سر این مملکت داره میاد از گور همین رضا شاه و پسر گور به گورشه
گفتم: خب شما که توی فروشگاه چیز دیگه میگفتید
گفت: اونو نه از سر رضایت، که به طعنه گفتم، روح چی، شاد؟
جانم برات بگم که ...
گفتم: جانتان بی بلا بفرمایید پدر جان سراپا گوشم
انگار به سالهای قبل برگشته بود و داشت گذشتهاش رو مرور میکرد.
ادامه دارد ...