مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب رمان سفرنامه اربعین
امتیاز کاربران 5

فناور بازی ساز فناور توسعه دهنده موبایل تولیدگر متن

وحید هستم. از تاریخ 25 آذر 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های فناور بازی ساز فناور توسعه دهنده موبایل تولیدگر متن تولیدگر گرافیک توزیع گر وبلاگ توزیع گر پیام رسان تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 103 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
رمان سفرنامه اربعین

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ پنج‌شنبه, 25 آبان 02

دل توی دلم نبود. هر روز با دقت اخبار رو از تلویزیون دنبال می‌کردم تا اینکه یه روز توی اخبار ساعت۱۴ شبکه یک اعلام کردند: دیگه مثل پارسال نیست و حتی یه نفرم بدون ویزا نمی‌تونه برا زیارت اربعین وارد خاک عراق بشه. تا شب هرجوری بود پول ویزا رو جور کردمو رفتم دفتر زیارتی. کارمند دفتر بهم گفت: ویزاها گروهیه، انفرادی نداریم. حداقل باید سه نفر باشید تا بتونیم براتون ویزای گروهی بگیریم.
داشتم توی دلم می‌گفتم: خدایا! حالا دوتا دیگه رو از کجا گیر بیارم؟؟؟ که یهویی دیدم دونفر دارن میان طرف من. یه مرد جوون و یه مرد میانسال. اون میانساله بهم گفت: آقا! میای با هم همسفر بشیم؟ منم بی‌معطلی گفتم: چرا که نه، همسفری با شما افتخارمه. گفت ماشین داری که از اینجا تا مرز رو هم با هم بریم؟ گفتم: بله. هشت روز قبل از اربعین از قم راه افتادیم. توی ماشین تا لب مرز کلی با هم گپ زدیم. آقای خراسانی، (منظورم همون مرد میانساله) معمار ساختمان بود و اون جوون هم شاگردش بود.
به کرمانشاه که رسیدیم انگار تمام خوابای عالم اومد جلوی چشمام. ماشینو زدم کنار و جام رو با آقای خراسانی عوض کردم. خدا خیرش بده از همون اول رانندگیش، استرس منو بالا برد. اینقدر تند می‌رفت و ویراژ می‌داد که هر لحظه منتظر تصادف بودم. بعدها فهمیدم که امام حسین(ع) می‌خواسته برای پیاده‌روی اربعین آماده‌م کنه و بگه اگه می‌خوای لبیک یاحسین بگی باید از تعلقات دنیویت(ماشینت) دل بکنی.*
توی پارکینگ مهران، ماشینو پارک کردم. پیاده راه افتادیم به طرف مرز. از مرز که رد شدیم احساس کردم دیسک کمر قدیمی داره عود می کنه ولی بهش توجهی نکردم تا اینکه...

ادامه دارد...
-------------------------
*قال الحسین(ع): عِباداللهِ! لا تَشْتَغِلُوا بِالدُّنْیا، فَإنَّ الْقَبْرَ بَیْتُ الْعَمَلِ، فَاعْمَلُوا وَ لا تَغْعُلُوا.
اى بندگان خدا، خود را مشغول و سرگرم دنیا ـ و تجمّلات آن ـ قرار ندهید كه همانا قبر، خانه اى است كه تنها عمل ـ صالح ـ در آن مفید و نجات بخش مى باشد، پس مواظب باشید كه غفلت نكنید.(نهج الشّهادة: ص 47)

 

 

 

سوار اتوبوس عراقی شدیم و رفتیم نجف. بخاطر جمعیت عظیمی که توی نجف بودند اصلا نتونستیم جایی رو برای استراحت پیدا کنیم. همینطور که داشتیم می‌رفتیم به‌سمت حرم، آقای خراسانی پیشنهاد داد که مستقیم بریم زیارت و بعد زیارت برای محل استراحتمون تصمیم بگیریم. قبول کردیم و رفتیم حرم. بیرون حرم ساک‌ها رو گذاشتیم، همسفری‌هام نشستند کنار ساک‌ها، اول من رفتم زیارت. جاتون خالی خیلی زیارت آقا امیرالمومنین(ع) چسبید آخه میگن: نجف خونه پدری شیعیانه؛ چون پیامبر فرمودند: من و علی پدران این امت هستیم.* خلاصه زیارت کردم و با کمردردم برگشتم. بعدش آقای خراسانی ساک‌ها رو بهم تحویل داد و با شاگردش رفتن زیارت.
کمردرد داشت آروم آروم امانم رو می‌برید که یه فکری به سرم زد: با این کمردرد فقط مزاحم همسفری‌هات میشی.بهتره که پاشی بری.
به بغل ‌دستیم که مثل من نشسته بود منتظر همسفری‌هاش گفتم: «اگه میشه این دوتا ساک رو به همسفری‌هام تحویل بدید و بگید چون کمرم درد گرفته نخواستم زحمتی روی دوشتون گذاشته باشم و ازشون خداحافظی کنید.» قبول کرد، منم به سختی پا شدم و حرکت کردم. آروم آروم می‌رفتم که یه وقت دیسک کمرم به رگ سیاتیک فشار نیاره؛ آخه اگه فشار می‌اومد بهش، شَل میشدم و دیگه نمی‌تونستم راه برم. خلاصه شب شد، بعد از نماز خوندن توی یه موکب، رفتم سر یه خیابون و با یه ماشین خودمو رسوندم نزدیک مسجد کوفه. فقط یه خیابون رو باید می‌رفتم تا به مسجد برسم ولی متاسفانه به رگ سیاتیکم فشار اومد، دیگه پاهامو نمی‌تونستم تکون بدم. کشون کشون خودمو رسوندم به یکی از موکب‌های کنار خیابون، پتو گرفتم و خوابیدم. وقت می‌خواستم دراز بکشم از امام حسین خواستم که اگه به صلاحمه کمردردم فعلا خوب بشه تا بتونم توی پیاده‌روی شرکت کنم. صبح که از خواب پا شدم خیلی بهتر بودم از اباعبدالله الحسین تشکر کردم. راه افتادم و خودمو رسوندم به مسیر پیاده روی نجف تا کربلا. داشت ظهر می‌شد، حدودا ده کیلومتر از مسیر رو رفته بودم که دوباره کمردردم با درد سیاتیکم عود کرد و مانع حرکتم شد . خدایا! چی‌کار کنم؟؟؟

ادامه دارد...
-----------------------------------------------------------
*قال رسول الله(ص): أنا و علی أبوا هذه الأمة.(عيون أخبار الرضا، ج‏2،ص 86)

 

 تصمیم گرفتم برم لب جاده و با یه ماشین خودمو برسونم کربلا. وقتی رسیدم سر جاده، دیدم یه اتوبوس عراقی وایساده، با همه دردی که توی کمر و پاهام احساس می‌کردم هرجوری بود خودمو رسوندم بهش. رفتم توی اتوبوس و قیمت رو پرسیدم. گفت: نفری سه هزار تومن. روی یه صندلی نشستم، داشتم کمرم رو آروم آروم با دستم ماساژ می‌دادم که صدای یکی از مسافرا توجهم رو جلب کرد؛ یه مسافر که هم فارسی بلد بود هم عربی. چند کیلومتر جلوتر که رفتیم اتوبوس خلوت‌تر شد.دیدم کنار اون بنده خدا، کسی نیست، سریع رفتمو نشستم کنارش. بعد از یه آشنایی مفصل، فهمیدم آقای خفاجی از اوناییه که صدام از عراق بیرونشون کرده و نه شناسنامه ایرانی داره و نه عراقی. ایشون الان ساکن اصفهانه ولی گاهی اوقات برای کار کردن میاد کربلا و در وطن اصلیش چندماهی مشغول به‌کار میشه. شخصیت جالبی داشت. بعد از این‌که فهمید توی کربلا جایی ندارم، بهم گفت: با من بیا تا ببرمت یه جایی که لذت ببری. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم منو از توی کوچه پس کوچه‌های کربلا می‌برد. گفت: چون تنگی نفس دارم نمی‌تونم توی شلوغی‌ها برم برای همین از توی این کوچه‌ها می‌برمت.
رسیدیم به یه خیابون نزدیک حرم حضرت ابالفضل، دیدم داره با مغازه‌دارای اونجا سلام و احوالپرسی میکنه، فهمیدم که اینجا کار می‌کرده. رفتیم جلوتر تا اینکه نزدیک حرم حضرت ابوالفضل رسیدیم به یه هتل، وارد هتل که شدیم آقای خفاجی شروع کرد به توضیح دادن؛ می‌گفت: «شش ماه کارگر این هتل بودم. هر روز صبح اول می‌رفتم زیارت، بعدش کارهامو شروع می‌کردم. این هتل توی ایام اربعین دربست در اختیار بحرینی‌هاست‌.» یه لحظه به حالش غبطه خوردم که هر روز با زیارت اباعبدالله کارش رو شروع می‌کرده. ولی بعدش یاد این حرف حاج‌آقا فرحزاد افتادم که می‌گفت: میشه اول صبح، روزمون رو با زیارت اباعبدالله شروع کنیم؛ کافیه رو به قبله سه مرتبه بگیم: صلی الله علیک یا اباعبدالله.*
رفتیم توی اتاق مدیر هتل و باهاش سلام و احوالپرسی کردیم و چایی خوردیم. یه کمی که گذشت دیدم دم در هتل دارن آب نوشیدنی تک‌نفره پخش می‌کنن منم یه کمی کمکشون کردم. آخه شنیده بودم سیراب کردن آدم تشنه گناهای آدمو می‌ریزه** و خیلی ثواب داره؛ حالا چه برسه به اینکه از زوّار امام حسین هم باشه. بعدش آقای خفاجی اومد پیشم و گفت: بیا بریم یه جای رویایی. واقعا هم رویایی بود.
منو برد بالای پشت بام هتل، حرم آقا ابالفضل خیلی قشنگ پیدا بود.باورم نمی‌شد حالا که نتونستم پیاده روی رو کامل شرکت کنم چنین توفیقی نصیبم بشه. نزدیک به سه ساعت روی یه صندلی چوبی سفت نشستم و دسته‌های با شکوه رو نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم. این‌قدر لذت داشت که درد کمرم رو فراموش کرده بودم. لذت اون سه ساعت هیچ‌وقت از خاطرم نمیره.با این حرف‌ها نمیشه اون حس قشنگ رو منتقل کرد باید خودتون بودید و می‌دیدید.
بعدش داشتم می‌رفتم به سمت آسانسور برای رسیدن به طبقه همکف و آقای خفاجی که یهویی یه بحرینی‌ چهارشونه که شبیه آخوندها بود رو دیدم، وقتی از کنار هم رد شدیم با هم یه سلام کردیم. نمی‌شناختمش ولی بعدا فهمیدم چه شخصیتیه.

ادامه دارد....

------------------------------------------------

* حسین بن ثُوَیر نقل می کند: من، یونس بن ظَبیان، مُفَضَّل بن عمر و ابو سَلَمَۀ نزد حضرت صادق علیه السلام نشسته بودیم. در بین ما یونس که مسن تر از همه ما بود سخن می گفت. عرض کرد: فدایت شوم، من زیاد به یاد حسین بن علی علیه السلام هستم، در این حالت چه بگویم؟ فرمود: سه بار بگو: «صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ»، همانا سلام از دور و نزدیک به حسین بن علی علیه السلام می رسد.(کافی، ج 4، ص 575)

**پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :إذا كَثُرَت ذُنوبُكَ فاسْقِ الماءَ عَلَى الماءِ؛ هرگاه گناهانت زياد شد، پشت سر هم آب [به تشنگان] بنوشان.( كنز العمّال، ح16377)

  

نماز ظهر و عصر رو یه گوشه هتل خوندم. داشتم تسبیحات حضرت زهرا می‌گفتم که دیدم صدای پای کسی داره میاد که هر لحظه داره بهم نزدیک‌تر میشه. آقای خفاجی بود همون پیرمردی که منو آورده بود توی این هتل.
گفت:قبول باشه. پاشو بریم که تا تموم نشده بهش برسیم.
گفتم: منظورتون چیه؟
جواب داد: پاشو بریم تا بهت بگم.
زیرانداز رو جمع کردمو با آقای خفاجی رفتیم طبقه دوم. رسیدیم به سالن غذاخوری داخل هتل. اونجا بود که فهمیدم منظورش چی بوده.
جاتون خالی وقتی وارد سالن شدیم دست چپ چندتا ظرف گذاشته بودند با انواع غذاهای عربی (شنیده بودم که عرب‌ها به جسم و غذاشون خوب می‌رسن* ولی ندیده بودم) جلو رفتیم. صبر کردم تا ببینم آقای خفاجی چی برمی‌داره منم همونو بردارم.آخه همه غذاها عربی بود و من خیلی با طعم این‌ها آشنا نبودم. ایشون دوتا کوفته برداشت و رو به من گفت: بفرما کوفته عربی؟ گفتم: چشم. منم دوتا از اون کوفته‌ها برداشتم. یه نگاه کردیم دیدیم میزهای آخر سالن خالیه.داشتیم می‌رفتیم به سمت اون میزهای خالی که بشینیم یهویی دیدم همون آقای بحرینی که توی یکی از راهروهای هتل دیده بودمش، این‌دفعه با یه شال سیدی نشسته بود سر یه میز، صدامون کرد و گفت: اینجا برای ایرانی‌های عزیز جا هست، با هم می‌شینیم.
برام جالب بود که این سید بحرینی، فارسی هم بلده حرف بزنه. وقتی نشستیم سر میز، بعد از یه سلام و احوالپرسی، شروع کردیم به خودن غذا. با اینکه خیلی گرسنه‌م بود ولی همه تمرکزم روی اون سیدبحرینی بود که چجوری فارسی بلده؟ از طرفی هم روم نمیشد ازش بپرسم.
خلاصه غذا که تموم شد، اون سیدبحرینی بهم گفت: میخوای یکی از عجایب دنیا رو ببینی؟ گفتم: چی هست؟ گفت: همراهم بیا خودت متوجه میشی.
از سر میز غذاخوری پا شدیم و رفتیم به سمت آسانسور. یه طبقه پایین‌تر یعنی طبقه اول پیاده شدیم. انتهای یکی از راهروهای طبقه اول یه سوئیت بود. رفتیم سمت در همون سوئیت، سید در رو زد و چندبار یاالله گفت. یه صدایی از پشت در اومد: اومدم کاکو، اومدم، صبر کن.
با خودم گفتم: یعنی چی؟ چرا همه اینا فارسی بلدند؟
در رو که باز کرد دوتا جوون خوش تیپ توی سوئیت بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، چیزی که خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود این بود که اینا چرا همه فارسی بلدند؟ مخصوصا این دوتا جوون که یکیشون با لهجه مشهدی صحبت می‌کرد و یکیشون با لهجه شیرازی. برام عجیب بود؛ چون اون سیدبحرینی، ته لهجه عربی داشت ولی این دوتا جوون حتی ته لهجه عربی هم نداشتن. شاید بتونم بگم: سلیس‌تر از خودم هم صحبت می‌کردند.
این چیزا توی ذهنم بود که یهویی سید گفت: از اون شکلات‌های بحرینی بیارین برای حاجی.
یکی از اون جوون‌ها یه پاکت پر از شکلات‌های کاکائویی آورد و تعارف کرد.یه دونه برداشتم ولی به اصرار سید دوتا دیگه هم گذاشتم توی جیبم.
تازه داشتیم با هم آشنا می‌شدیم که سیدبحرینی گفت:...

ادامه دارد...
--------------------------------

* فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَى طَعَامِهِ؛ پس باید انسان به غذایش بنگرد.(سوره عبس، آیه 24)

  

سید بحرینی بهم گفت: نمی پرسی من که عربم چرا فارسی بلدم؟
گفتم: اتفاقا این سوال از همون لحظه که توی سالن غذاخوری هم دیگه رو دیدیم توی ذهنم بود. حالا چرا واقعا؟
گفت: چندسال پیش، یه روز توی خونه نشسته بودم پای تلویزیون، سخنرانی سیدحسن نصرالله بود. ایشون می‌گفت: «اگر می‌خواهید با معادن و گنجینه‌های حکمت آشنا بشوید، بروید و زبان فارسی یاد بگیرید.*» من هم رفتم دنبالش تا اینکه کامل یاد گرفتم.
این حرف سیدحسن نصرالله برام خیلی جالب بود.
بعد از صحبت سید، رومو کردم به سمت دوتا رفیقش و ازشون پرسیدم: شما که ایرانی هستید اینجا چیکار می‌کنید؟ حتما رفاقتتون با سید، قدیمیه؟
یه خنده معناداری کردند، بعدش اون جوون شیرازیه بهم گفت: ما ایرانی نیستیم، الان ساکن بحرینیم ولی بخاطر اینکه اجدادمون مشهدی و شیرازی بودند و ما هم زبان و لهجه‌شونو حفظ کردیم میتونیم فارسی با لهجه صحبت کنیم.
اولش این حرف برام قابل قبول نبود ولی بعدش با توجه به همه نشونه‌هایی که ازشون و توی صحبت‌هاشون دیدم فهمیدم که حرفشون واقعیت داره.
برای چند دقیقه سید رفت بیرون سوئیت کار داشت. اون دوتا جوون هم شروع کردند برام از خصوصیات سید گفتند. یکیشون می‌گفت: سید برای تحصیل در حوزه به حوزه نجف اومد.اون زمان امام خمینی هم در نجف درس داشتند و زمان تبعید امام به نجف بود. سید با اینکه اوائل تحصیلش بوده ولی توی پخش اعلامیه‌های انقلابی حضرت امام در عراق، نقش داشته ولی متاسفانه دولت عراق متوجه فعالیت سید میشه و جلوش رو میگیره و از کشور عراق بیرونش می‌کنه.
اون جلسه توی سوئیت تموم شد و سید برگشت. نزدیکای اذان مغرب بود که سید پیشنهاد داد بریم حرم نماز رو بخونیم. جمعیت خیلی زیاد بود و هر چی به درب حرم نزدیکتر می‌شدیم شلوغ‌تر میشد و به کمرم بیشتر فشار می‌اومد. گاهی اوقات هم وسط جمعیت، آرنج یه دست میخورد وسط کمرم و دردش رو بیشتر می‌کرد. نماز رو که خوندیم و برگشتیم به هتل، یه فکری کردمو تصمیم گرفتم برگردم ایران؛ چون دیگه وضع کمرم واقعا قابل تحمل نبود. آقای خفاجی و آقاسید هم گفتند: ما هم قسمتی از مسیر رو باهات همراهی می‌کنیم.**
خوشحال شدم؛ چون به رگ سیاتیک هم فشار اومده بود و راه رفتن برام سخت شده بود.
وسط مسیر و توی شلوغی ها بود که دیگه از درد اشکم در اومد. سید و آقای خفاجی زیربغلم رو گرفتند و منو بردند کنار یه موکب تا برام یه قرص مسکّن بگیرن. روی یه صندلی نشوندن منو و آب و قرص برام جور کردند. آقای خفاجی دست کرد توی جیبش و از کاغذ تا خورده توی جیبش یه کمی تربت ریخت روی یه کاغذ دیگه و بهم داد و گفت: به نیت شفا بخور که شفا در تربةالحسینه.
همونجا از سید شماره‌شو گرفتم. گفت: با تلگرام میتونیم با هم در ارتباط باشیم. فقط مراقب باش پیام‌هات سیاسی نباشن؛ چون توی بحرین همه چی تحت کنترله.
از آقای خفاجی و سید بحرینی تشکر کردم بابت زحماتی که بهشون دادم و باهاشون خداحافظی کردم.
ان شاالله امسال هم چشمم به جمال این دو دوست عزیز که هدیه امام حسین(ع) به من بودند روشن بشه.

توی این سفر فهمیدم لطف امام حسین حتی به بدترین بنده‌های خدا(مثل من) هم می‌رسه و دوست‌دارانش رو خیلی خوب و عمیق، تربیت میکنه. مثلا توی این سفر، منو با لطف و مهربونی آقاسید و آقای خفاجی تربیت کرد.

یاحسین(ع)

 

----------------------------------------------------------

* قال رسول الله(ص): لو کان الدین (او العلم) معلقا بالثریا لتناوله رجال من ابناء الفارس؛ اگر دین (و در روایت دیگری اگر علم) به ستاره ثریا بسته باشد و در آسمانها قرار گیرد، مردانی از فارس (پارس) آن را در اختیار خواهند گرفت.(تفسیر نورالثقلین، ج1، ص ۶۴۲)

** حضرت صادق (عليه السلام ) از پدر بزرگوارش روايت مى كند: كه على (عليه السلام ) با مردى مسيحى در جاده اى كه به كوفه منتهى مى شد هم سفر شد، مسيحى به حضرت گفت : اى بنده خدا قصد كجا دارى ؟ حضرت فرمود: كوفه ، چون مرد مسيحى براى رفتن به محل خودش از حضرت جدا شد، مشاهده كرد امام او را دنبال مى كند عرضه داشت مگر نمى خواهى به كوفه بروى ؟ فرمود چرا، گفت : اگر قصد كوفه دارى چرا دنبال من مى آئى ؟ حضرت فرمود: اين برنامه كه من اجرا مى كنم يعنى چند قدم هم سفر خود را بدرقه كردن ، تمام كردن حسن معاشرت است و اين دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ماست ، مسيحى گفت : راستى دستور رسول شماست ؟ فرمود: آرى ، مرد مسيحى گفت: تو را به شهادت مى طلبم كه من بر دين توام ، آنگاه از راه خود همراه حضرت برگشت و چون امام را شناخت مسلمان شد.( بحار، ج 74، ص157 )

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما