دوست داشتم بیشتر تشنه می شدم، بیشتر بی حال می شدم، می افتادم روی تخت و آرام آرام فکر می کردم.
وقتی انگار شریان حیاتی ات به خطر بیفتد، دو راه داری، یا باید -مثل همیشه- بگردی دنبال مقصر و ته دلت ناسزا و سزا زمزمه کنی، یا باید برگردی به آن اول اول زندگی ات، همان اولین روزهای تولدت که هنوز نمی دانستی غذا را باید از مادر بخواهی و فقط گریه می کردی. آن روزها که فقط می دانستی باید گریه کنی، می دانستی که باید یک نفر را صدا کنی، همین!
وقتی رگ حیاتی ات به تنگنا افتاد فقط صدا کن!مثل روزهای اول...
آنوقت باز هم صدای خودت را می شنوی که حتما اشکی هم شده و این بار می داند کی را صدا بزند...