«زخم»
سایهی غروب، روی اتاق افتاده بود.
مادر خسته از کارهای خانه و رسیدگی به بچهها، کلافه شده بود.
پسرک یک دفعه خودش را درآغوش مادر تازه جراحی شده انداخت.
درد در تمام وجودش پیچید.
نتوانست چیزی بگوید.
آه کوتاهی از نهادش برخاست و در خودش مچاله شد.
آمد ناسزایی بگوید اما حواسش به جمع بودن چند نفر اطرافش جمع شد و سن پسرک که کمکم غرور مردانه اش پا میگرفت؛ به جای داد وبیداد، پسر را در آغوش گرفت جوری که محل جراحی اش، بیشتر آزرده نشود، بعد توی گوشش گفت:«دل من هم برایت تنگ شده آقا محمد! ولی باید مراقب باشی بخاطر عملی که کرده ام، دلم درد میکند. نباید دیگر خودت را محکم در آغوشم بندازی. تا مامان خوب شود وبتواند دوباره بغلت کند.»
پسرک خودش را ازبغل مادر جمع کرد و با شرمندگی عذرخواهی کرد و به اتاقش پناه برد.