مراسم هنوز شروع نشده بود. دلم آشوب بود. ترکیبی از صداهای مختلف در فضا، صدایی شبیه آهنگ فیلم های ترسناک ایجاد کرده بود تا جوی معنوی و دوست داشتنی. باورم نمی شد پچ پچ کردن صد و چند نفر بتواند این قدر آزار دهنده باشد. سعی می کردم تمرکزم را از صدا به سمت افکار دیگر جهت بدهم ولی موفق نمی شدم. چند بار تصمیم گرفتم فرار را بر قرار ترجیح دهم، علاقه ام به هم نوا شدن با ندبه خوانان اولین جمعه سال اجازه نمی داد.
در همین کشمکش ها بودم که فرشته مثل گلوله ای آتشین، پر انرژی و با حرارت جلوی چشمانم حاضر شد. با لبخند ملیح و احوالپرسی و تبریک دلنشینی شروع کرد به تولید انواع احساسات مثبت. نفهمیدم چطور صدا و فضا را فراموش کردم. دعا که تمام شد خواستم از فرشته خداحافظی کنم اول تشکر کردم: «خدا خیرت بدهد فرشته جان. امروز وسط جان دادن ما رسیدی. واقعا تحملم تمام شده بود». اجازه نداد حرفم را تمام کنم. با خنده ای دلچسب گفت: «چرااااااااااااا. اتفاقی افتاده؟ جمعه اول سال محض رضای خدا استرس وارد نکن. بگو چی شده ».
- «چیزی نیست عزیزم فقط از صدای همهمه داشتم از خود بیخود می شدم ».
- «وای گفتم چی شده. من که عاشق صدای همهمه هستم.»
- «فرشته! مسخره می کنی؟ این صدا دوست داشتنش کجا بود؟»
- «آخه صدای خاور میده. خاور دیدی تا حالا؟»
- «خاور دیدم. کجا صداش شبیه خاوره؟ حالا به فرض هم صدای خاور باشه. کج سلیقه جان صدایی ناموزون تر از صدای خاور نبود برای دوست داشتن؟ »
- «وای نه صدای ماشین خاور، عشقه». خیلی ناگهانی تن صدایش عوض شد و با بغضی گفت: «صدای ماشین بابامه. بیشتر وقت ها بار می برد برای شهر های دور، گاهی یکی دو هفته نبود. در کل کمتر خانه بود. وقتی صدای خاورش از سر خیابان شنیده می شد می دویدیم دم در. نمی دونی بابام چه فرشته ای بود. خیلی دوستمون داشت. می پیچید توی خیابون از صدای خاورش دلمان شاد می شد. وقتی برمی گشت، خونمون بهشت می شد. هیچ وقت داد و فریاد نمی کرد. خسته بود ولی به همه حرف هامون گوش می داد. خلاصه وقتی رفت، خوشبختی هم رفت». اشک هایش را با دستش پاک کرد و با صدایی پر از غم گفت خداحافظ و غیب شد.
خدایا حق با تو بود. مهم نیست بابا از چه صنفی باشد. در چه لباس و موقعیت اقتصادی باشد. کوتاه باشد یا بلند. سبزه باشد یا سفید مهم نیست. مهم این است عاشق تو باشد، عاشق تو که شد آن وقت فرشته ای است که صدای خاورش آهنگی است بهشتی و عشق دخترش!