#زیباسخن_گفتن
شب چادر سیاه خود را پهن کرد. مریم دوست داشت زودتر از هر شب بخوابد. کارهای سنگین امروزش با وجود نق نق های امیرعلی برایش طاقت فرسا بود. همه جای بدنش تیر می کشید، نوک انگشتانش گزگز می کرد. استخوان هایش به ناله افتاده بود. صدای گریه امیر علی اعصابش را خط خطی کرده بود. امیر علی بد خواب شده بود و طبق معمول باید او را بغل می کرد راه می رفت تا آرام شود. هر وقت همسرش به مأموریت می رفت امیرعلی ناآرام می شد.
دم دمای صبح بود که پلک هایش پایین افتاد و مژه های بلندش در هم فرو رفت، به آرامی او را سرجایش گذاشت. بعد از خواندن نماز خود را روی تخت خواب رها کرد. کم کم پلکهایش سنگین شد و بخواب عمیقی فرو رفت؛ امّا بیشتر از دو ساعت نگذشته بود که صدای زنگ تلفن روی اعصابش خط کشید.
هر چه منتظر شد که صدا قطع شود فایده نداشت. با نوازش انگشتان روی پلکهایش، غبار خستگی را پاک کرد و با چشمان پر خوابی که به سختی باز شده بود، دنبال گوشی گشت تا صدایش را قطع کند و دوباره بخوابد . وقتی شمارهی مادر شوهرش را دید، بلافاصله تماس را برقرار کرد. مادر شوهرش با شنیدن صدای خواب آلود او کنایه زد: « مثل اینکه مزاحم خوابت شدم ببخشید اگر نگذاشتم تا ظهر بخوابی! »
از حرف کنایه ای مادر شوهرش خیلی عصبانی شد و با نیشی که در کلامش بود، گفت: « شما نگران خواب من نباش، کارتون رو بفرمایید»
مادر شوهرش آهی کشید و با ناراحتی گفت:« به امیر عباس خبر دادم که فرداشب از مأموریت می آید خونهی ما دعوت هستین؛ امّا برای اینکه مشکلی پیش نیاد زنگ زدم تا بعداً گلایه نکنی که به من نگفتی! »
حوصلهی بحث کردن نداشت با بی تفاوتی گفت: « باشه اگه دیگه امری نیست، برم که کار دارم»
خواب از چشمانش فرار کرد و پشیمانی به سراغش آمد؛ چون تصمیم گرفته بود که مثل امیر عباس رفتار کند. او حتی اگر پدر و مادر همسرش تندی می کردند با ادب و احترام برخورد می کرد به همین دلیل، او در بین خانواده و فامیل همسرش عزیز و محترم بود. وقت را تلف نکرد. بلافاصله با مادر شوهرش تماس گرفت و گفت:« سلام مادر، ببخش که باهاتون بد حرف زدم. دیشب بخاطر امیر علی فقط دو ساعت خوابیدم و بخاطر خستگی متوجهِ رفتارم نبودم »
مادر شوهرش که تغییر رفتار او را در طول هفته های اخیر با خودش دیده بود، با خوشحالی جواب داد: « سلام عروس گلم ! اشکالی نداره خودت رو ناراحت نکن، تو این چند هفته خودت را به من ثابت کردی که چقدر مهربان و خوش قلبی. حالا هم برو یک کمی استراحت کن »
#محبت_کلامی
#داستانک