خواستگاری
صدای تق برخورد نعلبکی با میز، سحر را از فکر پراند. لیلا خندید:" چرا اینقد توفکری؟"
سحر لب های بی حالتش را به زور پذیرای لبخند کرد. لیلا حالت هایش را به خوبی می شناخت، لبخند زنان گفت:" دوباره مخالفت کرد؟"
سحر خیره به چشمان لیلا گفت:" نه، خودم دو دلم."
لیلا از مبل روبروی سحر مثل خرگوش جستی زد و کنار سحر نشست. دستان سحر را میان دستان خود گرفت و فشرد:" تعریف کن چی کارست، اسمش چیه و چطوریه؟"
سحر از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. خیره به آسمان ابری گفت:" اسمش محمد هستش و پزشکه. خانواده ی با اصل و نسبی داره، از نظر اخلاقی تأییدش کردن. "
لیلا به فکر فرو رفت:" دکتر... " سحر وقتی صدایی از او نشنید، برگشت و نگاهش کرد:" چیزی شده؟ " لیلا دست و پایش را جمع کرد و گفت:" نه. چه خوش شانس، جدی دکتره؟" سحر گفت:" آره، یِ بار اومدن، راستش ازش خوشم اومده، ولی..."
لیلا سؤالی به سحر چشم دوخت. سحر ابروهای نازک و کوچکش را درهم گره کرد و گفت:" نمی دونم بهش بگم دو سال نامزد بودم یا نه؛ می ترسم مثل اون یکی خواستگارم بذاره بره. حالا که همه راضیند و ازش خوششون اومده نمی خوام از دستش بدم."
بدن منقبض لیلا شُل شد، گفت:" ول کن،نمی خواد بگی، کی دوباره میان؟" سحر گفت:" پنج شنبه."
لیلا کنار سحر رفت و گفت:" دلم می خواد این داماد خوشبختو ببینم. فردا منم میام خونتون تا خرابکاری نکنی."
سحر ابروهاش آویزان شد و گفت:" آخه..."
لیلا میان حرف سحر پابرهنه دوید:" تو نگران عمو نباش، ساعت چند میان تا یِ کم قبلش بیام." سحر افکار مختلف به ذهنش هجوم آورد و با تأخیر گفت:" ساعته پنج."
روز بعد یک ربع به پنج، لیلا زنگ خانه عمویش را زد. سحر می دانست چه کسی پشت در است ولی برادرش که از ماجرا خبر نداشت، به خیال آمدن مهمان ها بدون سؤال در را باز کرد و تمام اهل خانه را صدا زد تا آماده باشند.
پدر، مادر و برادر سحر با دیدن لیلا سر جایشان مثل مجسمه خشک شدند. لیلا سکوت جمع را با سلام شکست. مادر اخم کنان احوالپرسی کرد. هنوز ننشسته بودند که دوباره زنگ خانه به صدا در آمد. این بار مادر به سمت در رفت و بعد از دیدن مهمان ها پشت آیفون، در را باز کرد.
لیلا کنار سحر ایستاد و با ورود مهمان ها هم مبل کناری سحر را برای نشستن انتخاب کرد. مادر دندان بر هم فشرد و چشم غره به پدر رفت. مادر داماد صورت گرد و نمکی لیلا را با صورت کشیده سحر مقایسه کرد و گفت:" نگفته بودین دختر دیگه ای هم دارین."
مادر از گوشه چشم به لیلا نگاه کرد و گفت:" دختر عموی سحر جانند. سرزده تشریف آوردن." و برای اینکه مادر داماد سؤال دیگری درباره لیلا نپرسد میوه و شیرینی تعارف کرد. پدر بحث سرد شدن هوا را پیش کشید.
مادر داماد گفت:" اگه اجازه بدید، حمید و سحر جان برند بقیه حرفاشون رو بزنند تا ان شاءالله شناختشون از هم بیشتر بشه. "
لیلا که تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بود یکدفعه گفت:" بله سحر جون دیگه بعد نامزدی قبلیش چشمش ترسیده، باید با حرف زدن بیشتر همدیگرو بشناسند." تمام سرها به سمت لیلا برگشت. مادر داماد از جایش بلند شد با صدای بلند گفت:" نامزد داشته و نگفتین،دستتون درد نکنه؛دیگه چیا مخفی کردین؟" به سمت در رفت. داماد سر جایش ایستاد. به سحر نگاه کرد. به پشت دو قدم به سمت در رفت. برگشت و به دنبال مادرش رفت.