معصومه دستجانی فراهانی
سرّ سرها
مانده بودیم به خانوادهاش چه بگوییم؟ نمی خواستیم اتفاق تشییع سال گذشته تکرار شود. سال گذشته در یکی از تشییعها، خواهر شهید آمد بالای سر تابوت. دست برد زیر سر برادر. خواست تا بلندش کند و صورت برادر را برای آخرین بار ببوسد. سر از تن جدا شد و آمد میان دستهای خواهر.
خبرگزاری فارس - معصومه دستجانی فراهانی؛ روضه خوان رسیده به ظهر عاشورا. به آنجا که خواهری بر بلندی تل ایستاده و برادری در گودی قتلگاه... "والشِّمرُ جالِسٌ عَلی صَدرِه"
مقتل میخواند. قطعه قطعه و صورتها توی هیئات سرخ میشود به رنگ غروب عاشورا. خواهری میان جمعیت از هوش میرود. کودکی در آغوش مادر به خواب رفته. جلوی هیئات بالای کتیبه بزرگ" یا ذَبیحَ العَطشَان" نوری سرخ پیداست. مردی سیاه پوشیده بر منبر نشسته و سر را به زیر انداخته. مردها دور منبر ضجه میزنند، مثل داغ جوان دیدهها.
کاروان به سوی کوفه میرود. سرها در پیش و کودکان با دستهای بسته و پاهای پر آبله به دنبالشان.
روضه خوان میخواند:
سری به نیزه بلند است در برابر زینب خدا کند که نباشد سر برادر زینب
یکی لیوانهای آب را میچیند روی میز، بیرون هیئات. برای پذیرایی پایان مجلس. آب آزاد شده...
***
عملیات که میشد، روزی چند بار در شهر تشییع داشتیم. آخرهای جنگ تصمیم گرفتیم، هر ماه دو بار شهدا را تشییع کنیم. هر پانزده روز به پانزده روز. عملیات بیش از 15 روزی بود شروع شده بود و ما بیش از 100 شهید داشتیم. خبر به همه رسیده بود. "محمد معماریان" هم شهید شده بود. این را مادر و همسرش میدانستند. اما دخترش آنقدر کوچک بود که معنی یتیمی را نمیفهمید. نوروز 66 داشت تمام میشد. بنا بود شهدا را تشییع کنیم. همه پیکرها را آورده بودند الا پیکر محمد را. مادر و همسرش نمیدانستند پیکر محمد برنگشته و منتظر بودند با بقیه شهدا تشییع شود.
یک ماشین گرفتیم و راهی کرمانشاه شدیم. میخواستیم صبح فردا پیکر او را با بقیه شهدا تشییع کنیم. پرس و جو کنان در کرمانشاه رسیدیم به مکانی که شهدا را در کانکس نگه میداشتند. نیمه شب بود. پاسدار جوان گفت: الان هوا تاریک است، فردا صبح بگردید بین شهدا. گفتیم: فردا دیر است. یک چراغ قوه داشتیم. از کانکس اول شروع کردیم. چراغ قوه را روی صورت تک تک شهدا میانداختیم. پیر و جوان و نوجوان. آرام آرام.
در هیچ کدام از کانکسها محمد را پیدا نکردیم. رفتیم سراغ آخری. در را که باز کردیم، ترسیدیم دست و پاها و تن قطعه قطعه شهدا بر زمین بریزد. با احتیاط رفتیم بالا. سخت بود ماندن در بین این همه پیکر ارباً اربا شده ولی باید محمد را پیدا میکردیم.
نور را به سرها میانداختیم. پیدایش کردیم. سر محمد همان جا بود. سر را بلند کردیم. سر بود و قسمتی از شانههایش. چفیه هنوز دور گردنش بود.
با سر "شهید محمد معماریان" برگشتیم. اذان صبح رسیدیم قم. رفتیم مسجد چهارمردان و نماز صبح را خواندیم.
مانده بودیم به خانواده اش چه بگوییم؟ نمی خواستیم اتفاق تشییع سال گذشته تکرار شود. سال گذشته در یکی از تشییعها، خواهر شهید آمد بالای سر تابوت. دست برد زیر سر برادر. خواست تا بلندش کند و صورت برادر را برای آخرین بار ببوسد. سر از تن جدا شد و آمد میان دستهای خواهر.
بعد از نماز صبح رفتیم گلزار شهدا. مقوا و پنبه و پارچه آوردیم و یک پیکر برای سر درست کردیم. خانواده اش در میان قبر آخرین بار چهره اش را دیدند بی آنکه بدانند از محمد فقط سری برگشته.
***
گفتند مدافع حرمی ایرانی در سوریه اسیر شده. خیلیها حتی دلش را نداشتند عکس این خبر را در فضای مجازی باز کنند و پاسداری را در اسارت ببینند. خبر آوردند، ذبحش کردند. عکسی دست به دست توی دستها میگشت. نگاهی جذاب و آرام. لبهایی پر از عطش. انگار به مهمانی بزرگی میرفت. شبیه منتظرها بود. آنها که هر لحظه به این لحظه میاندیشند. ذی القعده بود که اسیر و شهید شد. وقتی آزاد شد و برگشت، محرّم بود و بی سر برگشت. برای پیکر بی سر و ارباً اربایش پیکری تازه از پنبه و پارچه آماده کردند. کفن پوش آوردند و بر روی دستها با نوای مداحان که میخواندند: غریب گیر آوردنت... تشییعش کردند. علی اش گلبرگهای تابوت بابا را پرپر میکرد. "محسن حججی" خودش خواسته بود ظهر عاشورا را ببیند.
قرنها از محرم سال 61 هجری میگذرد. سَرها چه سرّی با عاشورا دارند؟
انتهای پیام/2258*4