سلول آرامش
ارباب رجوعها با پرونده های قطور خود، ماهها به امید یک امضاء کیلومترها میرفتند و می آمدند و هر بار با وعده های سر خرمن، آن ها را دور می کرد؛ شیطان درونی اش در حال تاخت و تاز بود و افسار نفسش را به دستان او سپرده بود و هرلحظه او را از این سو به آن سو می کشاند. با خودخواهی بر پشت میزش نشسته بود و دندان هایش را بر هم می فشرد تلاطم درونی اش او را از خود بی خود کرده بود و با مشت بر روی میز می کوبید. روزها را با دروغ گفتن و دور جواب دادن، در خواب غفلت و بی خبری سپری می کرد، تا اینکه همه ناراحت شدند و از او شکایت کردند.
یک روز همین طور که در داخل اتاقش نشسته بود؛ با ارباب رجوعها بد برخورد میکرد، پرونده ها را به کف اتاق پرت میکرد و بر سرآنها فریاد میزد؛ ناگهان سربازی را در مقابل خود دید که حکم بازداشت او را در دست داشت.
او متعجب و وحشت زده به اطراف خود نگاه می کرد و مِن مِن کنان چیزهایی می گفت ومی خواست فرار کند؛ اما سرباز دستنبندی بر دستانش زد و گفت:
- ساکت باش بلند شو راه بیفت.
او راهی زندان شد و تا زمان نوبت دادگاهش در زندان بود. تا اینکه در یکی از همان روزها، رضا به خاطر بددهی ناچیزی وارد آن سلول شد و در گوشه ای نشست. چهره با صفایی داشت و امید در چشمانش موج می زد. علی که متعجبانه با او خیره شده بود، با خودش می گفت:
- - این اینجا چه کار می کند! مگر چه جرمی مرتکب شده است؟ قیافه اش به مجرمها نمی خورد؟ و بگو مگوهای ذهنیش او را با صحبت با او وا داشت تا اینکه قضیه را از او جویا شد و او ماجرای بدهکاری اش را تعریف کرد.
علی حرفی نمی زد و فقط سری تکان می داد و خودش را رئیس و بالاتر از بقیه می دانست. رضا علت افتادن او را به زندان سوال کرد و او قضیه اش را برای رضا تعریف کرد. رضا گفت:
- خدا بخشنده و بزرگ است توبه کنید می بخشد.
چند ساعتی گذشت تا اینکه وقت نمازشد. علی متعجبانه دید که رضا روبه قبله ایستاد و حال عجیب و خاصی پیدا کرده و اشک چسمانش سرازیر شده است؛ چند دقیقه ای گذشت نمازش تمام شد.
علی به سراغش رفت و گفت:
چه می کردی؟! تو با این حال و روزت نیاز به نماز و شکر داری؟ رضا گفت:
-شکر از اینکه هنوز دستان و جسمم سالم هستند و امیدوارم که روزی بیرون بروم و بتوانم زحمت بکشم، پول حلال به دست آورم و قرض هایم را بدهم.
علی چند دقیقه ای در فکر فرو رفت و خودش را با او مقایسه کرد و چیزی در درونش او را به تلاطم انداخته بود و من من کنان گفت:
- واقعا تو کجا! و من کجا.
چند روزی به همین منوال می گذشت و رضا هر روز مشغول دعا و مناجات بود و با امید و استغاثه از خداوند کمک می خواست و هربار نیز رضا متعجبانه به او نگاه می کرد؛ تا اینکه یک روز نگهبان زندان رضا را صدا زد و به او گفت:
- - بدهی شما توسط فرد خیری تسویه شده است شما آزاد هستید.
علی که متعجب شده بود، وقتی که آزادی رضا را دید بیشتر امیدوار شد و گفت:
- من وقتی که آزادی تورا دیدم، متوجه شدم که خداوند بخشند است . بعد گفت:
-من دوست دارم نماز بخوانم.
رضا گفت:
- بلند شو با آب داخل بطری که در آن گوشه است، وضو بگیر و نماز بخوان.
دوباره سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت :
- - من چیز زیادی بلد نیستم.
- اشکال ندارد من به تو یاد می دهم.
او بلندشد وضو گرفت رو به قبله ایستاد و کلمه به کلمه رضا گفت و علی تکرار کرد؛ حس عجیبی در نماز پیدا کرده بود و تا به حال این قدر آرام نشده بود؛ یکی یکی همه کلمات را ادا کرد تا به پایان نماز رسید. آن چنان غرق در نماز شد! که متوجه نشد چه زمانی نمازش تمام شد.
بعد از سلام نماز با خوشحالی گفت:
- عجب نمازی و عجب معجون آرام بخشی بود!
امام مهدی(ع) می فرماید:
«ما اُرْغَمَ انْفَ الشَّیْطانِ بِشَیْیء مِثُلِ الصَّلاهِ ؛فرمود: هیچ چیزی و عملی همانند نماز، بینی شیطان را به خاک ذلّت نمی مالد و او را ذلیل نمی کند. »
بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۸۲، ضمن ح ۱۱.
به همراهی گروه تنها راه نرفته