من و خواهر و برادرانم با مادری صبور و مهربان و پدری زحمتکش و مقتدر، روی هم 8عضو یک خانوده ی گرم و با نشاط و پرشور را تشکیل میدادیم. تابستان که می شد صبحها سروصدای بازی هایمان با بچه های همسایه ها سکوت صبحگاهی کوچه را می شکست تا خود ظهر که پدرهایمان به خانه برگردند و بساط دورهمی بر سر سفره ی گلدار و بزرگ ناهار فراهم شود.
همسایه ی دیوار به دیوار ما زوج ثروتمندی بودند که یک فرزند داشتند و آن یکی هم زیاد اهل بازی های جمعی نبود؛ یکبار که مادرم به خانم همسایه گفته بود چرا برایش خواهر و برادری دست و پا نمی کنید تا از تنهایی در بیاید جواب داده بود: نه! کیفیت مهمتر از کمیت است. ما ترجیح می دهیم یک فرزند داشته باشیم و برایش سنگ تمام بگذاریم! و واقعا هم سنگ تمام میگذاشتند! هربار که پسرک تک و تنها جلوی درشان می ایستاد تا بازی ما را تماشا کند مادرش بشقاب به دست می آمد و هربار یک میوه جدید مثل گیلاس و موز و... که چشیدن طعم دوباره ی آنها برای ما شبیه به آرزو بود به دستش می داد.
اما روزگار گذشت و گذشت تا من و اکثر خواهروبرادرانم خانواده تشکیل دادیم و حتی خواهرها نوه هم به خانواده اضافه کردند اما بیخ گوش خانه پدریمان ، از بوی تعفن، خبر مرگ زن بیوه ی همسایه را فهمیدیم و چندروز هم جنازه اش بر زمین ماند تا مگر تک فرزندی که برای کیفیتش زحمتهاکشیده بود به خاکش بسپارد غافل از آنکه تک فرزند متوقع و یاغی بارآمده اش در گوشه های شهر خمارتریاک و دود بود، آخر هم پیدایش نشد و ماشینهای شهرداری آمدند و جنازه ی پیرزن بی کس را از زمین برداشتند تا برای همیشه در ذهن من حک شود که کیفیت معلول کمیت نیست.