باغ
از خستگی نای وایسادن نداشتم. با تیکه نونی که دستم بود، یه گوشه نشستم و مشغول خوردن شدم. دیدم یه سگ داره آروم به طرفم میاد. نگاه مظلومی داشت. دلم سوخت براش. یکمی از نونو خوردم و بقیش رو واسش انداختم. معلوم بود گشنشه! سرمو برگردونم دیدم یه نفر داره نگاهمون میکنه. ازم پرسید: «چرا نونتو به سگ دادی؟» گفتم: «آخه با التماس داشت نگام میکرد. خجالت کشیدم من بخورم و اون نگاه کنه!» لبخند ظریفی روی لباش شکل گرفت. پرسید: «واسه کی کار میکنی؟ این باغ مال کیه؟» گفتم: «واسه اربابم ابان بن عثمان» مرد گفت: «همینجا باش تا برگردم» و به سرعت رفت. چرا همچین کرد؟ اصلا چرا من به راحتی جوابشو دادم؟ کی بود اصلا این آقا؟
سگ سیر شده بود و با چشمهای خمار به من نگاه میکرد. انگار داشت با عمق نگاهش ازم تشکر میکرد.
صدای پای کسی اومد. همون آقا بود. با لبخند گفت: «این باغو خریدم، تو رو هم از اربابت خریدم. آزادی در راه خدا. باغ هم مال خودت» از تعجب چشمهام گرد شد. تا یه دیقه پیش غلام و فقیر بودم و الان آزاد و ثروتمند. پرسیدم: «چرا این کار رو کردید؟» نفس عمیقی کشید. آروم جواب داد: «بخاطر مهربانیت با این حیوون» صورتم از اشک شوق خیس شد. دیگه اون آقا رو ندیدم ولی مهربانیش هرگز از یادم نرفت. بعدها اسمش رو شنیدم: حسن بن علی، نوه رسول خدا