خوب بارم را بستهام، کسی هم از گذشتهی من خبر ندارد. اکنون مرا از بزرگان شمرده و فردا میهمان سلطانم، بَه بَه و چه خوب اوج گرفتهام. وقتی وارد بر قصر سلطان شد، بسیار اکرامش کردند و بالا و بالاتر رفت. داشت در اوجِ شوکت پرواز میکرد که سفره را گسترانیدند؛ چه سفرهای! الحق که سلطان باید از بزرگی چون من چنین پذیرایی کند! دو کبک بریان در وسط سفره گذاشتند؛... تا نگاهش به آن دو کبک افتاد خندهاش گرفت، آن هم چه خندهای! سلطان از علت خندهی او جویا شد. با خودش گفت:«خوب است خاطرهام را برای سلطان تعریف نمایم تا رفاقتمان عمیقتر و جایگاهم از بهر خنداندن او رفیعتر گردد.» گفت:«این دو کبک بریان خاطرهای را به یادم آوردند.» - چه خاطرهای؟ - از شما چه پنهان این حقیر در سالهای قبل پیشهام راهزنی بود، روزی بر تاجری دست یافتم، مال و اموالش را ستاندم و قصد جانش نمودم،او که فهمید قصد جانش را نمودهام شروع کرد به التماس نمودن...» - بر دل سلطان گذشت:« حتماً از جان او گذشته و از بهر بخشش شادمان گشته! لیک چه ربطی به این دو کبک دارد؟!!» سلطان سرپا گوش شد تا ادامهی حرف او را بشنود. - ... هرچه التماسم مینمود که او را نکشم، من قبول نمیکردم، تا این که دانست من در کشتن او مصمم هستم، به اطرافش نگاه کرد، دو کبک در آنجا بود، رو به آن دو نمود و گفت: «شهادت دهید که این مرد قاتل من است.» ... اکنون یاد حماقت آن تاجر افتادهام و خندهام گرفته است. - سلطان گفت: «اکنون دو کبک با زبان خودت گواهی دادند.» پس دستور داد گردنش را بزنند. _________ داستان برگرفته شده از کشکول شیخ بهایی ص46 (با تصرفات فراوان) قصد من از نقل این داستان توضیح عذاب استدراج بود که در آیه 182 سورهی اعراف و 44 از سورهی قلم به آن اشاره گردیده است، لیک نقل داستان را مکتفی دانستم؛ زیرا فحصی در شبکهی عنکوبتی نمودم و مشاهده کردم در صفحهای آن را به شکلی زیبا توضیح دادهاند، پس شایسته دیدم شما را دعوت کنم بعداز خواندن داستان اینجا ضربهای زنید و علم خود را در این زمینه بیفزایید.