مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب شبِ مهتابی
امتیاز کاربران 5

تولیدگر محتوا فاخر در اشراق

سوگواره اشراق هستم. همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم.
من در مرسلون تعداد 127 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
شبِ مهتابی

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 22 آذر 02

هوالجمیل

شبِ مهتابی

همه مردم بیرون ریخته بودند. شعار می دادند و سرود می خواندند. قرآن می خواندند و دعا می خواندند. همه خوشحال بودند. همه گریان بودند. همه یک صدا و یک ندا بودند. قلب و دلشان یکی بود. از سه طرف نزدیک شهر شدند. پیروز جنگ بودند و کسی برای رویارویی با آن ها وجود نداشت. وارد شهر شدند. دسته به دسته! صف به صف! نفر به نفر! دشمنان در خانه ها مخفی شدند. ترسیده بودند. ندایی آمد:

  • با آن ها کاری نداشته باشید. کسی شمشیر نمی کشد. سرِخود کاری نمی کند. دستور محمد است!

صدای شلیک و گلوله سکوتِ شب را می شکافت. گوش هایش را تیز کرد. صدایی شنید. کتاب را بست. از جایش جستی زد و به سمت بیرون دوید. سرش مثل تاب بازی می کرد و سر و ته کوچه را زیر نظر می گرفت. کوچه بن بست بود اما طولانی بود. چند نوجوان دوان دوان وارد کوچه شدند. نفس زنان درِ چند خانه را زدند. خبری نشد. صدای ایست و شلیک سربازان نزدیک و نزدیک تر می شد. صورتشان زیرِ نورِ زردرنگِ تیرکِ چوبی رنگ و رورفتۀ ابتدای کوچه، مثلِ گچ سفید شده بود. در را بست. در قدیمی بود و صدای قیژِ کش دارِ بلندی ایجاد کرد. صدای قدم هایشان به پشت در رسید.

  • آقا تروخدا کمکمون کن!

صداها درهم بود و قاطی. یکی صدایش گریان بود و دیگری لرزان. دلش برای چند نوجوان می سوخت. مجبور بود مقاله اش را تمام کند تا هر چه زودتر بورسیه اش را جور کند و از این مملکت خارج شود. دوست نداشت پرونده اش خراب شود و بهانه ای دست کسی بدهد. بی توجه به اتاقش رفت. در فکر خواندن و تمام کردن کتاب بود. کتاب را برداشت و مجددا آن را خواند.

  • دستور محمد است. جواب بدی را با بدی ندهید.

محمد به سمت کعبه رفت و بت ها را یکی پس از دیگری از کعبه بیرون کشید. کعبه را از لوث وجود بت های پوچ و بی فایده خالی کرد. بت بود که می شکست. صدای شکسته شدن بت ها زنگار را از مردم مکه پاک کرد.

با بلند شدن صدای شلیک گلوله ای، کتاب ناخودآگاه در دستانش بسته شد. نفسش را در سینه حبس کرد. روی پنجه های پا حرکت کرد و پابرهنه خود را به پشت در رساند. هوا سرد بود. نوک پاهایش گِزگِز می کرد. گوشش را به در چسباند. صدای قدم های چند مرد را پشت در شنید. مشخص بود صحبت می کنند ولی چیزی از حرف هایشان را نمی فهمید. چند دقیقه ای گذشت. اما و اگرها رهایش نمی کردند.

  • اگر آن ها را کشته باشند چی! خونشان گریبانم را خواهد گرفت. خدایا کمکم کن! چرا من! چرا اینجا!

 در را باز کرد. باز هم صدای همیشگیِ در بلند شد. سرش را در کوچه چرخاند. خبری نبود. نه از نوجوانان و نه از سربازان. خیالش راحت شد. خواست در را ببندد که جای دستی خون آلود، روی درِ خانه، نقش بسته بود. چشمانش به خون تازۀ روی در گره خورد. باورش نمی شد. باعث کشته شدن آن نوجوانان بود.

در را بست. بغض کرده بود و گریان بود. در نهایت بغضش ترکید. قطره های اشک از کنار چشمانش قل می خوردند و از فرورفتگی چانۀ صورت، روی زمین می ریختند. سوز و سرمای هوا را حس نمی کرد. چند قدمی برداشت. کسی آهسته صدایش کرد.

  • گریه نکن دادا! حالمون خوبِست!

سرش را به سمت صدا چرخاند. چند سیاهی در میان شاخ و برگ درختان در گوشه باغچه خود را مخفی کرده بودند. چشمانش را ریز کرد. همان چند نوجوان بودند. حالشان خوب بود. فقط یکی زخمی بود. از دستانش خون بود که می رفت. متعجب بود.

  • چه جوری اومدید این جا؟!
  • دیدیم یادت رفت در رو باز بذاری، این شد که از بالای دیوار پریدیم تو...!

لبخند زد. لهجه اش اصفهانی بود. بامزه بود و شیرین! سرش را چرخاند.

  • بیایید داخل یه چند دقیقه بشینید تا اینا برن!
  • دادا کفشمو بدم بپوشی! بی تعارف! فرنگیِست ها!

همه را به اتاقش برد. کمی در حیاط ماند. چند قدمی برداشت. این پا و آن پا کرد. به شب نگاهی انداخت. ماه از روزهای دیگر بیشتر و نورانی تر به نظر می رسید. خوشحال شد. امید جان تازه ای به بدنش تاباند. به اتاق رفت. هنوز پایش را داخل نگذاشته بود که صدای شلیک گلوله ای سکوت آن شب زیبا را برایش شکست. قطره اشکِ گرمی از گوشه چشمانش قل خورد و روی پای سرد و زمختش افتاد. اشک هایش را پاک کرد و وارد اتاق شد. مهتاب می درخشید و خبر از امید می داد.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما