سالها خادم حرم بودم.
شبی در حرم خوابم برد،
خواب دیدم مردی آمد و گفت: مشعل های بالای گلدسته ها را روشن کن ، زائران بخاطر سرما و برف راه گم کردن، مشعل ها را روشن کن که از نور مشعل مسیر حرم را پیدا میکنن ، بعدش هم پاشو با چندتا خادم دیگه برو به سمت زائرانم!
از خواب پریدم
هرچه خواب دیدم را عمل کردم،
در مسیر حرم یک کاروان سرگردان و در راه مانده بود.
________
مستند داستان: دارالسلام ، ج 1/267.