مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب شجاع باش
امتیاز کاربران 5

تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر

صدف هستم. از تاریخ 20 فروردین 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر تولیدگر گرافیک توزیع گر پیام رسان تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 152 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
شجاع باش

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

او زنده است

قسمت دوم

چند روز گذشت. داخل حیاط بازی می کردم. زنگ در به صدا درآمد. جوانی خبر شهادت دایی ام را آورد. نمی دانستم شهادت چیست. فقط از گریه¬های مادر و مادر بزرگم فهمیدم، مسئله ای بسیار غمبار است. بعدها فهمیدم چیزی شبیه مرگ است؛ امّا متفاوت تر. مدت کوتاهی بعد از شهادت دایی، مادر بزرگم، دوری فرزند را تاب نیاورد و نزد او رفت. پدرم چند ماه بعد با چند ترکش زیر پوست سرش از جبهه برگشت. مادرم شکسته شد. صورتش چین و چروک برداشت؛ امّا محکم ایستاد. همه سختی ها را به جان خرید تا ما زیر سایه او و پدرم بزرگ شویم.

بعد از بیست سال، دوباره دایی را دیدم. روبرویم نشست. از نورش همه جا روشن شد. پیراهن بلند سبزش می درخشید. لبخند بی رنگی تحویلم داد. لبانش تکان نمی خورد؛ امّا صدایش را می شنیدم. آرام گفت:«به خاطر دعای مادرت، فرصتی دوباره به تو دادند. قولت یادت باشد...»

دوباره همه جا در تاریکی فرو رفت. احساس کردم از بالای پرتگاهی، درون درّه ای پرتاب شدم. با جهش چند سانتی بدنم به طرف بالا و فرود محکمش، چشمانم باز شد. بوی تند خون مانده شامه ام را آزرد. خواستم بلند شوم، نتوانستم. نور کم سو و زرد رنگ لامپ وسط سقف چشمم را اذیت می کرد. سرم را به چپ چرخاندم. همه جا را تار می دیدم. داخل سالنی بودم که در انتها، دری بزرگ با شیشه هایی بلند داشت. از پشت شیشه های در، سیاهی شب چشمک می زد. سیاهی، همه چیز را در خود بلعیده بود. مردی آرام و بی حرکت کنارم خوابیده بود. خواستم او را صدا بزنم، بیدارش کنم، بپرسم:«کجاهستیم؟» زبانم به سنگینی سنگی شده بود. توان حرکت دادنش را نداشتم. پیراهن پلنگی آستین کوتاه و شلوار جینش، غرق در خون بود. هیکلی درشت داشت. با خود گفتم:«اینجا چه بیمارستان به درد نخوری است که حتی لباس بیمارشان را تعویض نکرده اند. پرستارهایش انگار خواب به خواب رفته اند که حتی صدای حرف زدنشان نمی آید. چه سکوت مرگباری! نکند اینجا ... نه، نه، فکرهای بیهوده نکن.»

سرمای محیط خیلی زیاد بود. حس می کردم درون یخچال هستم. یخچالی که جز دیوارهای چرک و مردی خونین و غرق در خواب چیزی داخلش نیست. ضعف بدنم را گرفت. رنگ صورت مرد از سیاهی شب وام گرفته بود. صورتی کشیده با ریش های بلند و توپر داشت. لب¬های ورم کرده و کبودش، آنقدر محکم بر هم چفت شده بودند که گویی هرگز قصد باز شدن نداشتند.

سرما به مغز استخوانم نفوذ کرد. درد سراغم آمد. دندان هایم را محکم بر هم فشردم. نمی خواستم فریاد بکشم. سرم را به امیدی مبهم به سمت راست چرخاندم. پیرمردی روی برانکار، کنارم خوابیده و لبخندی محو روی لبان خطی اش نشسته بود. بوی عطرِ گل محمدی از او متصاعد می شد. گفتم:«شاید عطاری داشته و هر روز به لباس هایش عطر می زده که چنان بوی عطر با او مأنوس است.» گوشه چشمان بسته اش پر بود از خط خنده. صورتی گرد، موهایی کم پشت و حنایی داشت. در تمام مدت زندگیم به صورت مردم و اندازه اجزای آن دقت نکرده بودم؛ امّا نمی دانستم در آن لحظه برای چه آنقدر دقیق شدم. از فرط بیکاری بود یا می خواستم چهره هاشان را به خاطر بسپارم یا می خواستم گذر زمان برایم آسان شود و بر درد غلبه کنم. پیرمرد، پیراهن و شلوار سفیدی بر تن داشت. سبیل های حنایی اش را از بالای خط لب کوتاه کرده و ریش-هایش به اندازه یک مشت از زیر چانه بلندتر بود. صورت سفیدش چنان برق می زد که انگار همین الان از حمام بیرون آمده است. آرامش درون چهره اش قدری آرامم کرد؛ امّا او هم خواب بود و من هم نمی توانستم سؤال بپرسم.

کاشی های سبز دیوار این طرف قدری تمییزتر بود. روی دیوار، پنجره کوچکی به بیرون باز می شد. چند ستاره کوچک از پشت پنجره برایم چشمک زدند. درد داشتم. حوصله ام نمی رسید جواب چشمکشان را با محبت بدهم. با عصبانیت صورتم را به سمت سقف تار عنکبوت بسته سالن گرداندم. چرا یک نفر نمی آید حالم را بپرسد؟ نمی توانستم هیچ چیز را به خاطر بیاورم. تلاش کردم خاطرات روز گذشته را به یاد آورم. به ذهنم فشار آوردم تا شاید بفهمم کجا هستم. چشمانم را بستم. از سکوت مرگبار سالن گریختم. به اعماق روحم پناه بردم. آنجا نفسی مطمئن نشسته بود. دلداریم داد. گفت:«اتفاق خاصی نیفتاده است. شجاع باش ...»

ادامه دارد ...

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما