شخصیت
به پدر نازنینم گفتم : پدرجان قصد دارم امروز خیلی جدی با شما صحبت کنم و یکسری از حقوقم را که رعایت نمیکنی باهات درمیون بذارم!
پدر جان هم اول بلند شد کولر را خاموش کرد و بعد نشست کنارم گفت زر بزن ببینم چی میگی!
البته آدم متشخصیه ، ولی در مورد من اوضاع کاملا برعکسه!
بعد گفت هوی زر بزن ببینم چه کاری کردی که از من حقوق میخواهی؟
گفتم حقوق نمیخوام! فقط میگم منم یکسری حقوقی دارم که شما رعایت نمیکنی!
با عصبانیت از جاش بلند شد ایندفعه رفت کولر را روشن کرد و بلند داد زد: مگه من مُردم که تو دنبال حق و حقوق و ارث و این داستانایی؟
گفتم نه منظورم اصلا پول و این چیزا نیست؛ منظورم رفتارت با منه!
یه نفس عمیقی کشید، گفت آهان خیالم راحت شد، بعد کولر را خاموش کرد و نشست!
گفت خب حالا کجای رفتارم با تو مشکل داره؟
گفتم خب نگا کنید، شما شخصیت منو توی جمع خرد میکنی، اومدم نزدیکم، دستی گذاشت روی شونم، دهنش را اورد نزدیک گوشم، فهمیدم که میخواد عذرخواهی کنه ولی غرور پدرانش نمیخواد بقیه خانواده بشنون! سریع گفتم نههههه پدر نمیخواد بگی! نمیخواد عذر خواهی کنی! من نمیخوام غرورت خرد بشه! گفت زر نزن بابا میخواستم بگم از الان به بعد نگران شخصیتت توی جمع هستی، کلا توی جمع نیا، داخل همون قفست بمون!