«شش لیتر بنزین»
دلش در تب و تاب عروسی می جوشید. بارها وقتی به چشمان خمار یلدا نگاه کرده بود، به او وعدهی بهترین عروسی را در مجلل ترین تالار وبا بیشترین مهمان داده بود. به او گفته بود هرچه تو بخواهی، همان کار را میکنیم.
آخر هم حواس پرتش، کار دستش داد. به خیابان اشتباهی پیچید. وقتی به خودش امد، هیچ جارا نمی شناخت.هرگوشه را که نگاه کرد نام و نشانی نیافت.
ماشین استپ کرد. کاری از دستش برنمی آمد دراین ناکجا آباد، باید به دنبال بنزین میرفت.
اما تا یادش می آمد، در ولی عصر بالا و پایین رفته بود،نه این کوره راهی که انگار راه به جایی نداشت.
چندبار به اطراف نگاه کرد.دستانش راسا یهبان نگاهش قرار داد وبه افق خیره شد. درحدود پانصد متر پایینتر بیغولهای که به نظرمی آمد تعدادی درآن زندگی می کنند، نظرش را جلب کرد.
زیرگرمای آفتاب، عینک آفتابی را از جلوی راننده برداشت وبه چشم زد. به سمت بیغوله به راه افتاد. چیزی نگذشت که از دیدن آنچه میدید،به شگفتی آمد. نزدیک ده نفر دریک اتاق شش متری که البته سقف درست وحسابی نداشت، زندگی میکردند. برای اجابت مزاج به یک طرف خارج از اتاق میرفتند که نه سقف داشت و نه در.
غرق خاک وگل، بودند.وبا فروش آنچه از لابه لای زباله ها، به دستشان میرسید زندگی را میگذراندند.
مجتبی با دیدن این وضع، قلبش فشرده شد. یاد جشن عروسی وخرجهایی که در ذهنش بود افتاد اما حالا بخاطر کرونا تعداد زیادی از اقوام نمی آمدند و قرار بود تالار خالی بماند.
چند انگشت محکم به در که در واقع تکه ای ایرانیت، بود، کوبید.
_کیه دراین خرابه رو میزنه. چند ماهه کسی اینوری نیمده.هی گلی برو درو باز کن.
مجتبی خودش را مرتبتر کرد،عینک آفتابی را از روی چشم برداشت ومنتظر شد تا کسی در رابازکند.
چیزی نگذشت که دخترک پنج ساله ای با موهای افشان و پر ازآشغال، با چشمهای قهوه ای روشن ولبخندی شادمان، جلویش ظاهرشد:_سلام
_سلام خانوم خوشگله.بابات هست؟
دختر بدون جواب پشت سرش را نگاه کرد و در را نیمه باز گذاشت وبه سمت گوشهی اتاق، دوید.
مردخودش را کشان کشان به کنار درآورد:ها چیه؟!
_ماشینم خاموش شده. انگار شما موتور دارید میشه زحمت بکشید بیاید باهم بریم بنزین گیر بیاریم؟
_اونوقت چی گیر من میاد؟
_خب پولش رو براتون حساب میکنم.
مرد درحال برگشتن به خانه و بستن در بود که زن صدایش کرد:چیشده هوشنگ؟کیه؟
_هیچی بابا یه بچه سوسول بالاشهری کارش گیر کرده اونوقت فقط میخواد پول بنزین بده.
_ای بابا کارش گیر کرده دیگه. بیا کمک کن حالا بعد سالی،ماهی یک نفر در این خراب شده رو زده.خدا رو خوش نمیاد.
مریم همانطور که روسریاشراجلو میکشید، جلودر آمد وسلام وعلیک کرد.
دل مجتبی گرم شد. آقا هوشنگ شما بیا کمک کن .قول میدم از خجالتت در بیام.
_بیا هوشنگ.بیا خوبیت نداره. بعد رویش را به مجتبی کرد.چه حرفیه آقا. میاد نگران نباشید.
هوشنگ خودش راسلانه سلانه به در اتاق رساند:چجوری از خجالتم در میای؟
مجتبی هم از دست مرد کفری میشد،هم یک جورهایی به او حق میداد. دلش به حال هوشنگ سوخت.
_شما بیا کمک، منم کمکت میکنم.
_ای بابا نخواستیم. خر ما از کرگی دم نداشت. خیلی خب بیا بریم بینم اصلا فکر کنم چند لیتری بنزین داشته باشم. کارت با چند لیتر راه میفته؟
مجتبی نگاهش را از پشت سر تا امتداد ماشین شاسی بلند قهوه ای ادامه داد، بعد سرش را پایین انداخت وشرمنده گفت:«پنج شش لیتر هم بسمه، فعلا»
_باشه بیا بابا.
هوشنگ این را گفت وبدون هیچ گونه عجله وعلاقه ای به سمت پشت بیغوله به راه افتاد.
مجتبی یک لحظه در آن بیابان تنها شد، شمارهی یلدارا گرفت._سلامیلدا جان خوبی؟
_سلام عزیز دلم.
_یلدا من الان کارم گیر افتاده وسط یک بیابون ناکجا آبادم. تعجب کردم که چطور گوشیم خط داده. نذر میخوام بکنم بخشی از هزینهی عروسی رو صرف این خانواده کنم. البته اگه موافق باشی. یلدا پنج تا دختر دارن، همه با مزه وکوچولو باید بیای ببینیشون. البته همه چیز سرجاشه ها. ولی بخاطر کرونا یکم کمتر مثلا تالار..
_وای مجتبی داشتم از وجدان درد می مردم نمیدونستم چطور بهت بگم. بیشتر اقوام ما بخاطر کرونا عروسی نمیان. اصلا گرفتن اون تالار فقط خرج اضافست. من نمیخوام زندگیمو بااسراف شروع کنم. اونم توی این اوضاع مملکت.
_ممنونم یلدا عاشقتم. جبران میکنم. بهترین عروسی بی اسراف رو برات میگیرم.
تا تماس مجتبی تمام شود،هوشنگ باشلنگ و دبه ای پراز بنزین رسید.
_بیا داداش.بیا کمکم اینا رو بریزیم تو ماشین عروسکت..آخه با این عروسک اینجا چه میکنی تو؟لابد گم شدی؟
...
آن روز مجتبی بلاخره به خانه برگشت و چند روز بعد، با یلدا دوباره به هوشنگ وخانوادهاش سرزدند.
یلدا ، همینطور که گلی را که لپهای قرمزی داشت، در آغوش گرفته بود،پرچادرش را کمی کنار داد تا مینا هم چهره اش را ببیند،آدرس روی دستش رابه مینا داد وگفت:« برو این را به مادرت بده.»
لحظاتی بعد زن متعجب بیرون آمد:سلام خانوم.شم
ا؟مجتبی عقبتر بود اما ازدور سلام کرد:سلام آقا هوشنگ هستند؟
زن متعجب گفت:«بله،شما؟آها آقای مهندس شما اینجا چکار میکنید؟»
صدای هوشنگ از آن طرفتر می آمد:کیه خانوم.نکنه دوباره اون بچه سوسولس؟
_سلام داداش.
هوشنگ دستانش را به کناره های شلوارش می کشید:«به.سلام مهندس .نفرمایید ما کجا شما کجا. داداش چیه.»
_اختیار دارید، امیدوارم اینطوری لااقل توانسته باشم زحمتتان را جبران کنم و کاغذ را لای دستهای سیاه وزبر مرد گذاشت.
_ببین داداش، من اینجا رو اجاره کردم براتون. یکمی بزرگتر از اینجاست. نگران اجارش هم نباشید.ماه به ماه واریز میشه. فقط این خانم گلا رو ببرید مدرسه اونجا.
هرچی هم کم داشتید این شماره منه. و پشت کاغذ را نشان داد.
هوشنگ وهمسرش، هاج وواج مانده بودند.
چی میگی؟
اینم عروس خانوم ماست.این هفته عروسی مونه خوشحال میشیم ببینمتون. ویلدا کارت عروسی را به زن هوشنگ داد.
یلدا روی زن را بوسید وشادمان با مجتبی به سمت ماشین دویدند.
_منتظرتونیم. یادتون نره.از همین شنبه خونه امادست .برای کمک هم میایم. یاعلی. خداحافظ .
هوشنگ ومریم، همچنان هاج وواج رفتن آنها را نگاه می کردند.