روی آش دَلمه بست دو ساعت از افطار گذشته بود ولی دستش به سفره نمی رفت بامیه های طلایی چشمک می زدند و وعده شهد شیرین می دادند. فکرش پر کشید به سال گذشته، قبل از اذان مغرب، صدای چرخش کلید خبر از افطاری دونفره می داد؛ اما حالا ... دوباره به ساعت نگاه کرد، موبایل را در دستش چرخاند دست ودلش یکی نمی شدند، یادش نمی آمد که چند روزِ با شوهرش حرف نزده. با خودش گفت:" چقدر دلم برای حرف زدن بعد شاممون تنگ شده. "
خیره به گلهای قالی بود که پاهایی جلو چشمانش قرار گرفت،گردنش را ترق و تورق کنان بالا برد، صالح با آستین های بالا زده ایستاده بود. با تکیه بر دستش بلند شود، گفت:« خدا قوت، بشین تا برایت آب جوشه بیارم.» چشم های صالح بین سفره و لب های خندان مریم رفت و برگشت، باتردید گفت:«من خوردم.»
مریم_ایراد نداره، یک ذره هم من را همراهی کن ، آخه من منتظرت بودم تا با هم افطار کنیم.
«وَلَا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَلَا السَّيِّئَةُ ۚ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ؛و هرگز نیکی و بدی در جهان یکسان نیست، همیشه بدی (خلق) را به بهترین شیوه (که خیر و نیکی است پاداش ده و) دور کن تا همان کس که گویی با تو بر سر دشمنی است دوست و خویش تو گردد.»(فصلت/34)