شهیاد چهلساله میشود.
زهرااخلاقی
میثاق رو که بین جمعیت دیدم، ذوقزده نگاهش کردم تا اشارهای کند، بروم کنارش بایستم و با مشت گره کرده شعار دهم. اشاره نکرد، اصلاً شاید هم ندیده باشد. یک طرف صورتش را نزدیک دهان حاج آقای مجاهد، امام جماعت مسجد محل بود و مدام سرش را تکان میداد. از اینکه تحویلم نگرفت لجم گرفته بود. به قول مامان، پشت لبش سبز شده، همبازی من که نیست. کاش پشت لب من هم سبز شود!
تکیه میدهم به ستون میدان شهیاد و روزنامۀ اطلاعات را از زیر پیراهنم بیرون میکشم. شاه رفت زل میزنم به جملهی شاهرفت، یعنی بزودی امام میآید. بخار سفید با شعار«بگو مرگ بر شاه» را از دهانم خارج میکنم.
چشم میدوانم تا باز هم میثاق را ببینم. آقای سکوتی ناظم مدرسه را که میبینم ناخودآگاه کمی صافتر میایستم، وقتی خیالم راحت میشود که مرا نمیبیند زل میزنم به چشمهایش کمی نگران است، هنوز کراواتش سرجایش است؛ یعنی او هم باورش نمی شود که دیروز 26 دی ماه 57 شاه رفت.
با خودم میگویم:«من که باور می کنم، ای بابا باورت بشود، رفت که رفت.»
به یاد هفتهی پیش میاُفتم که وقتی یکی از بچهها با اسپری روی دیوار مدرسه مرگ بر شاه را نوشت. قیافهاش خیلی دیدنی بود، از ترس آقای مدیر بچهها را صف کرده بود سینهی دیوار که مثلا تنبیه کند، تا مدیر دیوار را نبیند. بعد هم به فرّاش مدرسه گفت:«زود رنگ بزن مش رحیم»
صدای قارقور شکمم مرا از حیاط مدرسه بیرون میکشاند. به یاد مادرم میافتم که حتماً تا حالا با چادر سفید پر از ستارههای آبیاش نگران سر کوچه ایستاده است.
سفره وسط اتاق پهن است. چشمان سیاهش خیس است با عجله دیگ عدسپلو را از روی چراغ نفتی، کنار سفره میگذارد. بلند میشوم تلویزیون را روشن میکنم و تندتند قاشقهای عدسپلو را قورت میدهم. الکی تعریف میکنم که چقدر خوشمزه است. شاید هم باشد ولی من عدسپلو دوست ندارم. مادر این را نمیداند چون پدر دوست داشت لابد فکر میکند که من هم دوست دارم. اصلاً شاید به خاطر پدر درست میکند.
گوینده خبر میگوید:«امام 6 بهمن به وطن بازمیگردد.»
ـ «روز ورود امام نذر آش داریم.»
ـ «مگه ما به استقبال امام به فرودگاه نمیریم.»
ـ «نه همه که جا نمیشن.»
سکوت می کنم می خواهد مرا در خانه نگه دارد. حالا که دیگه خیابانها امن امن.
ـ «چیزیم نمیشه مامان»
میدانم نگران است، حق دارد بعد از شهید شدن پدر تو تظاهرات. میترسد مرا هم از دست بدهد. کاش پدر بود! می دید که شاه رفت و امام به زودی به وطن بازمیگردد.
با صدای هقهق آرام مادر بیدار میشوم. باز هم دارد با عکس پدر حرف میزند. چشمانم را میبندم، شاه را میبینیم که سرش پایین است و دستانش خونی است. خون پدر، خون داییزمان، خون پدر میثاق، خون حاجاحمد میوهفروش محل، خون مردم قم، خون مردم تبریز، خون شهدای میدان لاله. خونها جمع میشوند، رود میشن و شاه را با خود میبرن.
«تمرین ها را خودتون تو خونه حل کنید. کتاب ریاضی را جمع کنید. میخوام خاطرهای از بهترین دوستم واستون تعریف کنم. شما باید ایشون را الگو قرار بدین. برج شهیاد همین برج زیبای سفید. اگر خوب درس بخونید و ریاضی رو خوب خوب یاد بگیرین، معمار می شین، مثل دوست من حسین امانت معمار تحصیل کرده دانشگاه تهران. مهر امسال شهیاد 8 ساله شد. میدونید بچهها حسینامانت فقط 24 سالش بود که این برج را طراحی کرد. حالا حتما می پرسین که چی شد که این برج رو ساختن؟ اعلی حضرت برای یادبود جشنهای 2500 سالهاش یک نماد میخواستن. برای اینکه معمارها را ترغیب و تشویق کنند که بهترین کارها رو ارائه بدن یه مسابقه گذاشتن با بهترین جایزه. مسابقهای گذاشتند و دوستم طرح برج را کشید. موردپسند حضرت همایونی واقع شد. در عرض 28 ماه ساخته شد. روز 24 مهر به نام شهیاد آریامهر به بهرهبرداری رسید.»
با خودم میگویم:«من هم به دانشگاه تهران میروم و بهترین معمار میشوم. یک برج درست می کنم تا امام خوشش بیاید. اصلاً شاید امام برج دوست نداشته باشد. امام که شاه نیست. اصلاً از امام میپرسم چه دوست دارد؟ همان را میسازم.»
بختیار نگذاشت امام بیاید، ولی مادر دیگ آش نذرش را وسط حیاط بار کرده است. همسایهها در حیاط مشغول هستند. دو تا از همسایههای شاه دوست نیامدند حسابی خوشحالاند و از آمدن شاه میگویند. میخواهم بروم با سنگ شیشهشان را بشکنم. میفهمند کار من است. پناه میگیرم و به مسجد به دنبال میثاق میگردم. او همیشه چیزهایی میداند که حتی روزنامۀ اطلاعات هم خبر ندارد. میثاق مسجد هم نیست.
یواشکی به پشتبام میروم تا کل روز را مجبور نباشم در حیاط خانه با آش و قابلمه و ظرف سرکنم. مادر انگار میداند من پشتبام هستم، عجیب خیالش راحت است. دراز کشیدم و به حرکت ابرها را نگاه میکنم. یکی از ابرها شبیه برج شهیاد است. به دنبال امام میگردم. امام را پیدا نمیکنم. شاید پدر را پیدا کنم دلم کمی پدر میخواهد؛ حرفهای پدرانه و مردانه.
میثاق را که بالای سرم میبینم با دستپاچگی دستی به صورتم میکشم. میثاق با لبخند میگوید:«مرد شدی پسر! مردا تو تنهایی گریه می کنن.»
میثاق فقط برایم پسرعمو نیست مثل برادر بزرگتر دوستش دارم. مثل بادبادک میخواهم پرواز کنم از ذوق اینکه مرا مرد خطاب کرده بود.
ـ «میثاق امام نیومد نکنه باز هم شاه برگرده.»
ـ «امام مییاد. نگران نباش، بیا بریم مسجد. تا برگردیم آش هم آماده است که تو محل پخش کنیم.»
حاجآقای مجاهد از جاهلیت قبل از اسلام میگوید. از سختی های رسالت پیامبر(ص). هجرت امام خمینی را مثل هجرت پیامبر(ص) میداند. الان هم برخی در جاهلیت مدرن هستند. «مدرن یعنی چی دیگه؟» باید از مامان معنیاش را بپرسم. بیشتر حرفهای حاجآقا را متوجه نشدم. هنوز خیلی مانده که مرد بشوم. عدهای در میدان مجسمه تجمع کردند برای پایین آوردن مجسمه رضاشاه. همه، اللهاکبر گویان بلند می شوند.
میثاق دستم را میکشد تا بلند شوم.
ـ «بپر سوار شو. باید خودمونو برسونیم اونجا»
چند طناب را انداختند گردن رضاشاه یعنی گردن مجسمۀ رضاشاه و یاعلیگویان طنابها را میکشند. طنابها از ترس پاره میشوند. مجسمه از جایش تکان نمیخورد.
میخواهم فریاد بزنم و به رضاشاه بگویم:«پسرت که رفته، بیا پایین دیگه، وگرنه مردم همونجا با چکش میافتن به جونت.»
انگار کل تهران جمع شدند میدان مجسمه، کم مانده زیر دستوپا له شوم. میثاق مرا میگذارد روی شانههایش و دوربین را به دستم میدهد.
ـ «بهمن وقتی مجسمه داره میافته عکس بگیر.»
تا میخواهم بگویم من بلد نیستم، مجسمه در حال کج شدن است بیاختیار دکمه دوربین را فشار میدهم و چندین عکس پشت سرم هم میگیرم.
ـ «به نظرت امسال مردم میان؟ سال خیلی سختی بود تحریمهای بیشتر، گرانیهای بی حد و حصر، تهدید.فشار از خودی و غیرخودی»
ـ «نگران نباش میان. کسی تو را فراموش نمیکند. تو عزت این مردمی، اصلا همه میدونن که همین تحریمها باعث پیشرفت شد.»
ـ «چهل سالگیات مبارک انقلابجون.»
ـ «تو هم یه جورایی چهل ساله شدی.»
ـ «من چه جور حساب کردی؟»
ـ «وقتی من تازه به دنیا اومدم. یادت هست؟ دیگه شهیاد نبودی شدی آزادی خودت، آزاد شدی از چنگال پهلوی. شدی آزادی. نماد آزادی ایران.»
ـ «بهمن خوابی؟ من رفتم کلینیک»
با صدای همسرم از خواب بیدار میشوم چه خواب عجیب غریبی!
تلویزیون را روشن میکنم روزهای انقلاب را که نشان میدهد باز میروم به آن سالها.
ـ«ایران! پاشو باباجونی میخوام ببرمت بیرون»
حال و هوای شهر مثل 40 سال پیش است. همه در تکاپواند که جشن پیروزی امسال، بهتر از سال قبل برگزار شود. برج آزادی را که میبینم به یاد معلم ریاضیمان میافتم. آن روز انقدر از حسین 24 ساله، برایمان گفت که همه آرزو داشتیم کاش بشویم حسین امانت 24 ساله و معمار باشیم. ولی نمیدانم او حسین 13 ساله را دید؟ حسین 13 سالهای که ایران را فهمید. با صدای دخترم ایران نطق درونیام لحظهای سکوت میکند.
ـ «باباجون کی میایم راهپیمایی؟»
ـ «ده روز دیگه بابایی»
ـ «اونجا رو بابا عمومیثاق داره میاد»
ـ «اینجا چه کار میکنی حاجمیثاق؟»
میثاق ویلچر را نگه میدارد جلوی سکّو.
«سلام بهمن 57»
اینطوری که صدایم میکند. عسل میشود و خوردنیتر و خواستنیتر از همیشه میشود. خجالت میکشم که تمامقامت ایستادهام و میگویم«سلام شهید زنده» می بوسمش. همیشه پیش قدم بود؛ مثل 16 آبان 58 وقتی که لانه جاسوسی تسخیر شد. وقتی که جنگ شروع شد و دوپایش را تقدیم کرد.
«عمومیثاق ما 10 روز دیگه میایم همین جا راهپیمایی. من میخوام جشن 40 سالگی انقلاب رو نقاشی کنم. قراره تو مدرسه به بهترین نقاشی جایزه بدن.»
«اگر برنده بشی پیش منم یه جایزه خوب داری عموجون»
ایران لبخندزنان میدود میخواهد دور برج را بدود.
«حاجیجان دیشب خواب دیدم مثل خواب بچهها ، خواب انقلاب باورت می شه؟»
«چرا نشه؟ خواب دانشمند هستهای رو کی می تونه باور نکنه؟ اصلاً رؤیای صادقه است.»
لبخند میزنم و میگویم:«حتی انقلاب هم نگران راهپیمایی امسال بود. داشت با برج آزادی دردودل میکرد. 40 سال گذشت این قافله عمر عجب میگذرد.»
«معلومه که میان، امسال پرشورتر از سالهای قبل، انقلاب 1440 ساله شد.»
ـ «چطوری؟»
ـ«این انقلاب ثمره انقلاب پیامبر(ص)، یادت رفته؟ حرفهای حاجآقای مجاهد، 40 سال پیش چطور فراموش کرده بودم.»
آنقدر دویده بود که نفسنفس زنان گفت:«با... با... یی... بالاخره... نگفتی؟... عزیزجون... گذاشت؟ گذاشت برین فرودگاه؟ استقبال امام؟»
«معلومه عموجون، درست روز تولد بابابهمنات. امام آمد.»
«امروز هم تولد باباست عمو میثاق. ای وای بابایی مامان گفت؛ بهت نگم»
هر دو میخندیم. خیره میشوم به برج آزادی انگار او به من لبخند میزند.
زهرا اخلاقی
دانشجوی ارشد فلسفه و کلام دانشکده هدی
شماره دانشجویی 9521321901
شماره تلفن 09198688433