شوخی
"نکند خدا از من ناراضی باشد، نکند بابت آن جمله در دادگاه قیامت مواخذه شوم! نکند ..."
دیگر نتوانستم به این فکر و خیالها ادامه بدهم. چادر به سر کردم و به منزل پدر رفتم. سلام کردم و گوشهای نشستم. پدر با گرمی و مهربانی همیشگی، پاسخ سلامم را داد. لبخند روی لبش، دندانهای زیبایش را نمایان کرد.
از شرم سرم را پایین انداخته بودم. پرسید: «دخترم! اتفاقی افتاده؟» نفس عمیقی کشیدم و پاسخ دادم: «راستش را بخواهید دیروز با همسرم ابوالحسن شوخی میکردیم. من جملهای از روی شوخی به او گفتم که به نظرم او را ناراحت کرد. سپس از او عذرخواهی کردم و خواستم مرا ببخشد. او هم مرا بخشید و از من راضی شد. اما از دیروز تاکنون به این فکر فرو رفتهام که مبادا خداوند از من ناراضی باشد و بابت آن شوخی مواخذه شوم!»
در طول صحبت من، آفتاب چشمان پدر مدام روی صورتم میتابید و گرمای نگاهش سردی بدنم را متعادل میکرد. صحبتم که تمام شد با همان لبخند همیشگی فرمود: «دختر عزیزم! رضایت خداوند از یک زن در گروی رضایت شوهر اوست البته مادامی که به حرام منتهی نشود.»
منبع: احقاق الحق، ج19، ص112 و 113 به نقل از وبسایت www.menbarha.ir