جدا از این که پیدا کردن شعار کار سختی بود احساس کردم بچهها به شعار رای نمیدن. باید رقیبهراسی میکردم. مهمترین رقیبم، محمدحسین بود. پسر شیخ علی، امام جماعت مدرسه. لاغر قد کوتاهی که موهاش رو همیشه به راست شونه و یه فرق از بغل هم وا میکرد. از اون بچه مثبتها که بزرگترین خلافش مرتب کردن موهاش جلوی مدرسه دخترونه بود! خوبی محمدحسین این بود که هیچ برنامهای نداشت و فقط اومده بود از آبروی باباش و خوشنامی خودش رای جمع کنه. برنامه مدرسه این بود که هر نامزد بیاد سر صف و پنج دقیقه از برنامههاش واسه بچهها بگه. البته این فرصت در اختیار همه نبود. فقط در اختیار نامزدهای شاخص که شانس رایآوری داشتند! یعنی اگه گمنام بودی رسما به کتف مدیر بودی و در هیاهوی تبلیغات گم میشدی! قرار بود اول محمدحسین صحبت کنه و روز بعدش هم من. بچهها متوجه دو قطبی بین من و محمدحسین شده بودند. باباش هم سر نماز جماعت به بچهها گفت به اصلح رای بدید و یه جوری ویژگیهای اصلح رو گفت که اگه به صراحت میگفت به پسر من رای بدید بچهها کمتر متوجه منظورش میشدند! خلاصه همه منتظر بودیم تا محمدحسین صحبتش رو شروع کنه. میکروفون رو گرفت و شروع کرد.
ادامه دارد ...
لینک همین مطلب: «https://eitaa.com/tanzac/1379»