بسم الله گفت و صداش گرفت. میکروفون رو گرفت کنار و صدایی صاف کرد. دوباره میکروفون رو آورد جلوش و گفت: «تا کی بناست این وضعیت شورای دانشآموزی باشه؟ هر کی میاد به شورای قبلی بد و بیراه میگه، یه سری حرفهای قشنگ میزنه و میره. من اومدم واسه تغییر. نه وضع موجود قابل تحمله و نه به عقب برمیگردیم» بچهها همه واسش سوت کشیدند. دست و فریاد میزدند: «محمدحسین تو مردی، ما رو دیوونه کردی.»
شوکه شدم. فکر نمیکردم این قدر فن بیان خوبی داشته باشه. لامصب تمرین کرده بود. سریع به بچهها اشاره کردم و اونها هم شروع کردن به شعار: «مرگ بر دروغگو» فضا متشنج شده بود. نزدیک بود دعوا بشه که ناظم میکروفون رو از دستش گرفت و داد زد: «زهرمار! حالا یه خری رای میاره دیگه آخرش. دعوا نداره که» حیاط آروم شد. محمدحسین میکروفون رو گرفت و دوباره شروع کرد: «آمدهام تا عزت به دانشآموزان برگردد. آمدهام تا ناظمی بینام و نشان به دانشآموزان امر و نهی نکند» ناظم که بغلش وایساده بود همون لحظه یه پسکلهای محکم بهش زد و میکروفون رو ازش گرفت و با گفتن جمله «برو گمشو سر جات تو صف» میتینگ به پایان رسید. خدا رو شکر شانس محمدحسین کم شده بود و حالا نوبت من بود که بترکونم!
ادامه دارد ...