با بچهها نشسته بودیم تو حیاط و داشتیم تخمه میشکستیم که ناظم میکروفون رو برداشت و توش فوت کرد تا مطمئن بشه صداش به ما میرسه. وقتی مطمئن شد دوباره فوت کرد و بعد سرفه کرد و آخرش هم گلوشو صاف کرد! با فریاد گفت: «بچهها گوش کنید! بچهها گوش کنید! حیوون با تو ام ها! قراره انتخابات شورای دانشآموزی برگزار بشه. هر کی میخواد نامزد بشه بیاد دفتر اسم بنویسه. خر تو خری نیست که هر خری بیاد و رای بیاره. من و آقای مدیر و مربی پرورشی باید صلاحیتتون رو تایید کنیم.»
محکم زدم پس کله محمود و گفتم: «خودشه. بهترین فرصته تا به همه نشون بدم چقدر محبوبم!» محمود پس کلش رو خاروند و چند ثانیه تو چشمهام خیره شد و خیلی جدی گفت: «داداش با دولت پنهان میخوای چه کنی؟» و بعد پقی زدن زیر خنده. ولی من عزمم رو جزم کرده بودم. یه راست رفتم دفتر مدیر و گفتم: «آمدهام؛ برای مدرسه، برای بچهها. تاییدم کنید؛ برای بچهها، برای مدرسه.»
ادامه دارد ...
لینک همین مطلب: https://eitaa.com/tanzac/1376