ناظم گفت: «انگل خان این حرفها رو حسن تو دور دوم زد. یه چیز جدید بگو.» گفتم: «پس آمدهام تا شورا به دست نااهلان نیفتد» پس کلش رو خاروند و نفس عمیقی کشید و جواب داد: «تو مثل این که واقعا جوگیری. بیا دفتر واسه مصاحبه» با اعتماد به نفس کامل گفتم: «آمادهام» و رفتم تو. مربی پرورشی و مدیر هم اومدن. مدیر یه مرد شصت ساله با شکم بزرگ و موهای سفید بود.
مربی پرورشی یه مرد پنجاه و چهار ساله با شکم بزرگ و موهای جو گندمی. نشستند پشت میز بزرگ چوبی قهوهای و من هم این طرف روی صندلی. صندلی اونها چوبی بود و همرنگ میز. صندلی من از این آهنی داغونها که کنکورهای دهه شصت رو روش برگزار میکردن.
اولین سوال رو مربی پرورشی پرسید: «اسم پدر حضرت ابراهیم چی بود؟» نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس گفتم: «ابو ابراهیم» ناظم نزدیک بود منفجر بشه. دو لبش رو سفت روی هم گذاشت تا خندش نپاشه بیرون. مربی پرورشی و مدیر یکم اخم کردن. مدیر با همون حالت اخمو گفت: «سوال بعدی رو با دقت جواب بده. چرا پرندهها تخم میذارن ولی حامله نمیشن؟» سرم رو انداختم پایین و گفتم: «روم نمیشه جواب بدم.» مدیر لبخند پدرانهای زد و گفت: «آفرین به نجابتت. ولی خجالت نکش. بگو چرا پرندهها حامله نمیشن؟» گفتم: «چون افتادگی رحم دارن!» این رو که گفتم مدیر داد زد «برو بیرون نبینمت!»
لینک همین مطلب: «https://eitaa.com/tanzac/1377»