شهرِ کُرد ( گزیده خاطرات سفر به شهرستان قروه در استان کردستان - محرم 96)
شیروانه - 1
از مدرسه که برگشتیم، پس از نماز مختصر و ناهار مفصل و استراحت عُزیر وار، راهی شدیم. مقصد من و دو نفر دیگر هم مشخص شده بود: روستای شیروانه. با ماشین شیخ همراه به آنجا رفتیم. ما را رساند و خودش و یکی دیگر راهی روستای پایینی شدند. دوست دیگری که خود اصالتا کُرد بود و فرهنگشان را خوب میشناخت، تذکرهای لازم و نهایی را میداد: (بچهها! حواستون رو جمع کنید. ممکنه زنهای کُرد خیلی محجبه نباشن. ولی این دلیل بر بیغیرتی و بیدینی نیست. فرهنگشون همینه. سوتی ندین ها!!) از توصیههای ضروریاش تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همان ابتدا، یک طویله دیدم که چند نفر مشغول تعمیرش بودند. بچه ها - دو شیخ گروه را میگویم - به سوی آنها رفتند تا سلام و احوالی کنند. بعد از سلام و علیک کوتاه، یکی از آنها به سرعت رویش را برگرداند تا بیش از این با آنها خوش و بش نکند اما رفیق شفیق مصرّ بود به بوسیدن رویش و موفق هم شد!! ناچار به روبوسی تن داد و گونهاش را احتمالا اولین بار به بوسه یک آخوند، متبرک کرد! کمی گپ زدیم و آدرس مسجد را گرفتیم و خداحافظی کردیم. در راه مسجد، جوانی را دیدیم که دم خانه شان نشسته و به یک عصا تکیه داده بود. خیلی گرم برخورد و سلام و علیک کرد. بارها تعارف کرد به داخل منزل برویم اما نپذیرفتیم. گفتیم ان شاء الله شبهای آتی. از جمعیت و وضعیت روستا پرسیدیم و خیلی متقن و دقیق آمار داد. هر چند بعدا فهمیدیم تقریبا همهاش اشتباه بوده است!! به هر ترتیب او را هم به خدا سپردیم و رفتیم که در دِه، دوری بزنیم. روستا پر از سگ بود و مدام پارس میکردند. دو دوستم، معمم بودند و من شخصی. گمان میکردیم دیدن دو معمّم با یکدیگر، فضای روستا را تحت تاثیر قرار دهد و مردم را به سوی مسجد بکشاند. اما زهی خیال باطل! به مسجد که رسیدیم، وقت اذان مغرب بود. یکی از شیخین، موبایلش را در آورد و اذان را پشت میکروفون مسجد گذاشت. موذن داشت دومین بار به رسالت حضرت محمد (ص) شهادت میداد که ناگهان با خود گفتم: (نکند اهل سنت باشند! الان شهادت ثالثه را میگوید و همین اول کار، گند میزنیم)
لینک همین مطلب: «https://www.cloob.com/u/ensan73/129567078»