شهرِ کُرد ( گزیده خاطرات سفر به شهرستان قروه در استان کردستان - محرم 96)
شیروانه - 2
به سرعت دوستم را خبر کردم تا موقتا قطعش کند. او هم توصیه عالمانه! مرا گوش کرد و گوشی را از جلوی میکروفون برداشت. یک لحظه گمان کردم انتهای سیاست و تَه تیزبینیام. به آنها گفتم: «اگر کیاست و تدبیر و دانش من نبود، احتمالا بدترین تجربه تبلیغیتان میشد.» با توجه به تلبّس شان، انگیزه هم داشتم که کمی حالشان را بگیرم!! هر چند، وقتی بعدا فهمیدم که روستا صد در صد شیعه است و یک سنی هم ندارد، حالم گرفته شد. ولی خوب، احتیاط شرط عقل است. به هر حال سرمست از این نکتهسنجی، نماز را به امامت شیخ همراه که از حیث قد و سن، بلندتر و بزرگتر بود اقامه کردیم. نماز تمام شد و کماکان مسجد خالی خالی بود. هیچ کس نیامد؛ حتی خادم مسجد! یک ساعت گپ زدیم تا اینکه سر و کله یکی از اعضای هیات امنای مسجد پیدا شد. شیخ بهنام میگفت: «آمار همه شونو درآوردم. این بنده خدا چهل و چند سالشه ولی هنوز مجرده!» سلام و علیکی کردیم و دست دادیم. یکی دو بار گفت: (بیاید خانه ما) قبول نکردیم و او هم رفت! سیستم تعارفش این طور بود دیگر! تعارف کرد و وقتی قبول نکردیم، رفت. به گمانم فرض را بر صداقتمان گذاشت!! کمی بعد، سر و کله خادم مسجد پیدا شد. خیار میکاشت و میفروخت. بابت تاخیر، عذرخواهی کرد و گفت: «همین الان از فروش خیارها، فارغ شدم و حتی دستم را هم نشُستم.» دستهای خاکیاش را گواه صدق گرفت و نشانمان داد. تعارف کرد به خانهاش برویم. قبول نکردیم و به اصرار، ما را به خانه برد. منزلش نزدیک مسجد بود. مادر پیرش را بعد از ظهر دیده بودیم. پیرزن - ماشاء الله - چه سرحال و سرزنده بود. شلاقی به دست داشت و گاوها را مینواخت. آن موقع داشتند از مرتع برمیگشتند. مادر، لب ایوان ایستاده بود. تنها میتوانست به کُردی تکلم کند ولی به گمانم فارسی میفهمید. به فارسی سلام و خسته نباشید گفتیم و بابت مزاحمت عذرخواهی کردیم. به کُردی پاسخ داد. نفهمیدم چه گفت ولی احتمالا پاسخ داد: خواهش میکنم. قدم رنجه فرمودید. خیلی خوش آمدید و ... . به هر حال، وارد خانه خادم شدیم ...
لینک همین مطلب: «https://www.cloob.com/u/ensan73/129567742»