#خند
یه بار بابام زنگ زد گفت شام میای خونه؟
گفتم نه و بعدش برای اینکه غافلگیرش کنم رفتم خونه.
-از در که اومدم تو، بابام سیخ کبابو
انداخت زیر کابینت؛
-گفت دروغگو دشمن خداست؛ بعدش پا شد پنیرو از یخچال برداشت.
#لبخند
-پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم رفتیم یک مهمانخانه.
-وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
-بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم سر میز.
-آقا مهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات.
-بعد با تبسمی شیرین آمد نشست.
-غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است.
- خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم -سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
- امام صادق ؏:
-اگر آدمیزاد در غذای خود جانب اعتدال را رعایت کند، هرگز بیمار نمی شود•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•