«صحن نقره ای»
دلش بچه میخواست، سالها بود دامنش سبز نشده بود.امشب دوباره هوایی شده بود وبادلی گرفته،به جمکران رفته بود.گنبد فیروزه ای درقلب چشمش درخشید.
وارد شد و به حکم فاخلع نعلیک، کفش هایش را با احترام، درآورد.
بعد گوشه ای که خلوت تر بود، پیدا کرد وسجاده اش را پهن کرد، دورکعتی نماز هدیه خواند.بعد زیارت آل یس.
عجیب دلش روضه خواست. نشست وروضهی عموی حضرت را خواند وبلند بلند گریه کرد.
بعدزیر لب نجواکرد:«خدایا اگرشرطش ناامیدی از غیرتوست، من ناامید شدم. من تنها به تو امید دارم.از همه دارو درمانها هم ناامید شده ام. خودت اگر صلاح میدانی، از هر راهی که میدانی برایم فراهم کن.یا من ینزل الغیث من بعد ماقنطوا»
اشکهایش که بارید به اجابت مطمئنتر شد.
قلبش کمی آرام گرفت، ساعتش را نگاه کرد، عقربه ها ساعت ده رانشان میداد،ساعت قرار.
دلتنگی هایش را درجمکران جا گذاشت و با دلی شاد، به طرف صحن نقره ای به راه افتاد.