صدایی که شنیده نشد
آمنه دستانش از شدت ضعف می لرزید؛ پروندهی پزشکی اش در دستتس بود و از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه در حال رفت و آمد بود. خستگی امانش را بریده بود، در گوشه ای از پیاده رو نشست، سرش را در میان زانوانش گذاشت، شروع به گریه کرد.
سمیه در پیاده رو در حال گذر بود چشمش به آمنه خانم افتاد؛ متعجبانه به سویش رفت، علت گریه اش را جویا شد. آمنه خانم سفره ی دلش را برای او باز کرد، سمیه خانم سری تکان داد و برایش افسوس خوررد، سپس دستش را گرفت کمکش کرد تا بلند شود؛ با همدیگر به سمت پارک سرکوچه رفتند، یک لیوان آبمیوه برای او خرید و به او داد بخورد تا مقداری حالش آرام شود، سپس او را به درمانگاه برد، مقداری داروی تقویتی و سرم به او زدند کمی ارام تر شد؛ سپس شماره ی فرزندانش را از او گرفت. به حسین زنگ زد؛ اما گوشی اش در دسترس نبود، به پژمان زنگ زد گوشی اش خاموش بود.
سری تکان داد و همراه آمنه خانم شد او را تا خانه اش همراهی کرد؛ سپس در حیاط را باز کرد، کاشی های کف حیاط را پشت سر گذاشتند تا به داخل سالن رسیدند؛ سمیه خانم به آمنه خانم کمک کرد وارد سالن شد، در حالی که خسته و پریشان بود، بر روی مبل رها شد.
سمیه خانم نگران بود به داخل آشپزخانه رفت و برای آمنه خانم ناهار درست کرد؛ سپس چند ساعتی در آن جا ماند و بعد به آمنه خانم گفت:
-شوهرش سرکار است و بجه ها مدرسه اند برود برای آن ها ناهار درست کند وعصر دوباره به سراغش می آید. آمنه خانم تشکرکرد، او را دعای خیر کرد و گفت:
- به سلامت، الهی خیر ببنید.
سمیه خانم از آمنه خانم خداحافظی کرد و رفت. آمنه خانم بعد از رفتن سمیه خانم دوباره به حسین و پژمان زنگ زد؛ اما گوشی ها ی خود را بعد از شنیدن صدای زنگ گوشی مادرشان آمنه خانم خاموش کردند، یکی دو روز گذشت و دوباره سمیه خانم به دیدار آمنه خانم آمد، زنگ آیفون را زد، آمنه خانم در را به رویش باز کرد، سمیه خانم وارد سالن شد، مقداری میوه برایش خریده بود ؛ آبش را گرفت و به آمنه خانم او داد بخورد سپس برای او سوپ درست کرد.
از آمنه خانم سراغ بچه هایش را گرفت؛ او گفت:
- هر دو نفرشان گوشی هایشان را بعد از شنیدن صدای زنگ گوشی ام خاموش کردند.
سمیه خانم افسوس خورد و سری تکان داد و گفت:
-شماره هایشان را بده با گوشی خودم زنگ بزنم.
آمنه خانم شماره را به سمیه خانم داد، سمیه به حسین و پژمان زنگ زد و ماجرا را برای آن ها توضیح داد ، آن ها بهانه آوردند و گفتند:
-قرار کاری مهمی داریم؛ فردا اگر وقت کردیم حتما می آییم.
سمیه خانم هر چه قدر اصرار کرد، فایده ای نداشت، متأسف شد و اشکی بر گونه اش جاری شد و آمنه خانم در حالی که به سمیه خانم با امید نگاه می کرد گفت:
-چه شد؟ از حسین و پژمان چه خبر؟ می آیند؟
سمیه خانم در حالی که چیزی برای گفتن نداشت؛ اشک از چشمانش جاری شد و سری تکان داد و دستان آمنه خانم را فشرد و به داخل آشپزخانه رفت و برای او شام درست کرد و سپس گفت:
مواظب غذا باش بچه ها در خانه تنها هستند من باید بروم و فردا دوباره می آیم.
سمیه خانم از آمنه خداحافظی کرد و رفت.
آمنه نگران و ناراحت در گوشه ای از اتاق نشسته بود، از غصه و ناراحتی چشمانش را به در دوخته بود؛ اما خبری نشد. سرش را بر روی زمین گذاشت ؛ بعد از چند ساعت بچه هایش به گوشی مادرشان آمنه خانم زنگ زدند؛ اما صدایی شنید نشد.