عشق را با فعل های بسیاری می توان صرف کرد، با تمام ملودی های شاد و غم انگیز دنیا می توان سرود و عاشقانه ای زیبا ساخت.
می توان تکرار شد در شور و احساس با کوله باری از تجربه های سخت و هراس انگیز، پس صرف می کنم تو را با فعل های زندگیم.
لب از لب نمی گشایم. طوفانی از واژه ها برپاست. هر لحظه واژه ای ذهنم را به سوی خود می کشد.
قطاری از کلمات خود را در جنون عشق محو می کنند و جلوه ای از زیبایی برایشان باقی نمی ماند. پشت در پشت کلمه ای در پوشش عشق ذهنم را فرا می گیرد و این گونه بر روی کاغذ بروز می کند: عشق را می توان چشید، دید، گفت، شنید و با سرانگشتانی سرد و لرزان احساس کرد. عشق را می توان رسم کرد، نگاه کرد، صدا زد، چشاند و در آخر عارفانه ای ساخت.
عشق را می توان لباس کرد و پوشید. عشق را می توان با معجزه ای گرمابخش و شور آفرین آفرید. عشق می تواند بسوزاند بدی ها و حتی خوبی ها را. عشق را می توان ضامن شد اما گاهی باید عشق را رد کرد و پس زد. با فریادی بر سر دل باید از منجلاب ناراستی هایش گریخت.
نمی دانم شاید در نگاهت هجو جلوه کند، ولی شاید گاهی نفرت همان عشق است که راهش را گم کرده است چه با اختیار، چه بی اختیار پس دستش را بگیر و هدایتش کن تا در وادی صرف افعال گم نشود.