مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب طرح شصت روز
امتیاز کاربران 5

تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر گرافیک

صالحی هستم. از تاریخ 29 شهریور 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر گرافیک توزیع گر سایت تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 1831 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
طرح شصت روز

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

خسته و درمانده از نامردی های دوران به سوی علی (ع) می رفت تا خود را در کرانه های دانش او غرق کند. از او پرسید که ای سالار خوبان رفیقان را چگونه می بینید ؟ علی (ع) سر برآورد و در گوشش نجوا کرد که دو دسته اند : دوستان تکیه گاه و دوستان خوش گذرانی ؛ تکیه گاه ها یار و یاور و دارایی تو هستند ؛ بنابراین مال و جسم ات را در اختیار آنان قرار ده و با دوستان آنها دوستی و با دشمنانشان دشمنی کن، اشتباهاتشان را بپوشان و خوبی هاشان آشکار بنما و بدان که از جواهرات کم یاب کم نظیرترند؛ اما دوستان خوش گذرانی، تو بهرۀ خود از بودن با آنها را خواهی برد بنابراین رابطه ات را با آنان قطع مکن و هر آنچه آنان از قبیل خوش رویی و خوش رفتاری بر تو عرضه داشتند، بر آنان عرضه دار.

زندگی رازهایی دارد که برای موفقیت در آن باید آنها را دانست. زمان برخی از این رازها را بر ملا می سازد اما متاسفانه او تمام شاگردان خود را می کشد. ناگزیر باید این رازها را از کسی پرسید که مقتول زمان نباشد و همه چیز را بداند. کشف پایه ها و اساس زندگی چونان ژرف و عمیق است که انسان را پای درس آموزگاران زندگی -که از جانب خدا به سوی ما آمده اند - میخکوب می کند. پیامبراکرم صلی الله علیه واله می فرمایند :« مدارا با مردم نیمی از ایمان و مهربانی و خوش رفتاری با آنان نیمی از اساس زندگی است.» همچنین امام علی علیه السلام در وصیت نامۀ خود به محمد حنفیه آخرین رازهای زندگی و سعادت را بیان می کنند:« بدان که مهم ترین معیار عقلانیت پس از ایمان به خدا مدارا با مردم است.»

در نزدیکی حره بودیم. ظهر بود و هوا گرم. قافله ای بودیم و در جوار امام سجاد علیه السلام به سوی مکه می رفتیم. در حرکت بودیم که ناگاه بانگی به گوش رسید. قافله به دستور امام ایستاد. پیکی بود. به پیش رفتم و از او خواستم تا بگو ید که از کجا و برای چه آمده است.  پیک از جانب خواهر امام بود و گویا از برای ایشان برای مخارج سفر مبلغی را ارسال کرده بودند. مبلغ را گرفتیم و باز به حرکت ادامه دادیم. بیچاره پول که جز اندک میهمان جیب امام نبود زیرااز مدینه خارج نشده بودیم که امام تمام آن را بذل و بخشش نمود.

در اندیشه بودم که چه کنم ؟ بسیار شرمسار و اندوهگین بودم. تصمیم گرفتم که به سوی مردی روم که درمان هر دردی نزد اوست. رسول خدا علیه السلام را یافتم و داستانم را برای ایشان تعریف کردم :« در زمان جاهلیت خداوند به من دختری را عرضه داشت. من او را تا زمان بلوغ اش بزرگ کردم. روزی رسید که لباس و زیور آلات بر تن اش کردم و او را در چاهی انداختم و او در حالی که درون چاه می افتاد فریاد زد : پدر جان !! ای رسول خدا شما به من بگوئید که آیا راهی هست که خداوند از سر این گناه من بگذرد ؟ پیامبر پرسید :« آیا مادرت زنده است ؟» گفتم خیر ، فرمود : خاله داری ؟ گفتم بله . پیامبر فرمود : به او نیکی کن زیرا خاله همانند مادر است و نیکی به او همۀ گناهان را جبران می کند.

تازه از محضر امام صادق علیه السلام بیرون شدم و به طرف خانه به راه افتادم. خسته بودم و حوصله نداشتم. به خانه که رسیدم، مادرم به خاطر این که در خانه نبودم و دیر آمدم بر من خرده گرفت. من نیز با او به بگو مگو پرداختم و هر دو از یکدیگر ناراحت شدم. هر چه بود رفتم و شب آرمیدم. صبح دم که شد به سوی مسجد حرکت کردم. دائم در ذهن از رفتارم ناراحت بودم. در مسجد امام صادق علیه السلام را دیدم. امام تا مرا دید بدون فاصله پس از سلام و احوال پرسی به من فرمود :« مهزم چه کار می کنی ؟ چرا دیشب با مادرت این چنین رفتار کردی ؟ مگر غیر از این است که در رحم او پرورش یافتی و از شیر او بزرگ و برومند گشته ای ؟ » 

در کنار مغازه ام نشسته بودم. هوا خوب بود. به ورودی کوچه و عبور و مرور مردم نگاه می کردم که دیدم حسن بن علی علیه السلام وارد شد. از آن سوی کوچه نیز مصادف با او مردی را دیدم که با ظاهر شامیان به سوی او می رفت. مرد به پسر علی که رسید تا توانست با صدای بلند بر او و خانواده اش توهین کرد و ناسزا گفت. اما ابامحمد ساکتِ ساکت بود. شگفت زده شده بودم و با دقت ماجرا را زیر نظر داشتم. فحاشی های مرد شامی که به پایان رسید ابا محمد با لبخندی ملیح بر او سلام کرد و گفت :« از ظاهر تو پیداست که اهل مدینه نیستی و مسافر هستی ، اگر خسته و گرسنه هستی از تو دعوت می کنم به منزل من بیایی و هم استراحت کنی و بعد استحمامی کنی. بعد از آن هم برای ات مرکب خوبی فراهم می کنم تا بتوانی به راحتی و سلامتی به مقصد برسی.» مرد شامی پس از این گویا فرو ریخت و شکست و با چشمانی اشگ بار بر پای ابا محمد افتاد از او عدر خواهی کرد. پس از آن نیز به طرف منزل پسر علی حرکت کردند.

خیلی دلم می خواست حساب این گستاخ را برسیم اما هر چه به امام می گفتیم نمی پذیرفت. روزی امام از من پرسید که او در کجا مشغول است. به ایشان گفتم که در مزرعه ای مشغول کار است. امام به من فرمود تا آماده شده و به سوی مزرعه برویم. خوشحال شدم زیرا گویا قرار بود که درس خوبی به او بدهیم. بر اسب ها سوار گشتیم و به سوی مزرعه تاختیم. هنگامی که رسیدیم امام به ما دستور داد که پیاده نشده و تنها از دور شاهد باشیم. ما کنجکاو بودیم. امام به سوی مرد رفت. مرد که از دور امام را دید فریاد براورد : کشت و کار ما را پایمال نکن. امام که به او رسید به او فرمود: خسته نباشید. 

از مسائل بنیادین که والدین باید در خصوص آن در محضر حق تعالی جواب گو باشند. تربیت فرزندانشان می باشد. اهمیت تربیت از این روست که بسیار دقیق و حساس است و باید با زیرکی و درایت تمام انجام شود. از جمله اموری که در این حوزه دارای اهمیت فراوان است، زمان بندی درست است. زیرا «قلب نوجوان چونان زمین کاشته نشده، آمادۀ پذیرش هر بذری است که در آن پاشیده شود». این نکته سبب شتابزدگی است که امام علی علیه السلام در نامۀ خود به امام حسن علیه السلام به آن اشاره می کند.

همواره برای پیروزی در اهداف خود باید از وسایل مناسب بهره برداری کرد. اما چه وسایلی هستند که می توانند در مسیر رسیدن به کمال، زیر سایۀ خداوند ما را یاری دهند؟ امام علی علیه السلام مجموعه و توشه ای مناسب برای این مسیر معرفی می کنند:« دلت را با اندرز نیکو زنده کن، هوای نفس را با بی اعتنایی به حرام بمیران، جان را با یقین نیرومند کن و با نور حکمت روشنایی بخش و با یاد مرگ آرام کن. به نابودی از او اعتراف گیر و با بررسی تحولات ناگوار دنیا به او آگاهی بخش و از دگرگونی روزگار و زشتی های گردش شب و روز او را بترسان تاریخ گذشتگان را بر او بنما و آنچه بر سر پیشنیان آمده است را به یادش آور.» 

مرگ از چیزهایی است که واقعیت دارد ولی ما به آن فکر نمی کنیم؛ این می تواند به خاطر ترس ما از مرگ باشد و می تواند به خاظر ترس ما از این باشد که خود را محکوم کنیم ؛ چرا که شاید به نسبت این که قرار است بمیریم، خوب زندگی نمی کنیم. آیا غیر از این است که ما به مرگ خویش و بازگشت خویش به خاک آگاهیم ؟!! «كسى كه متوجه باشد که خواهد مرد و در قبر گذاشته خواهد شد و در پیشگاه خداوند می ایستد و اعضای بدنش بر علیه او شهادت می دهند، بسیار افسوس می خورد و بسیار گريه می کند و بسیار فكر مى‏كند.»

من کنارشان بودم. نزدیک عصر بود و همچنان تا قبرستان در پی جنازه می رفتیم. در میان جمعیت دو نفر با یکدیگر مشغول شوخی بودند و صدای خنده هایشان می آمد. نگاهی به امام علیه السلام کردم. بر افروخته بود و تصمیم داشت تا سخن بگوید :« انگار که مرگ برای دیگران است و تنها بر دیگران رعایت حق واجب است و انگار که این مردگان چندی بعد باز می گردند [که می خندید]؛ در حالی که تنشان را به گور می سپاریم و میراثشان را می خوریم. انگار که پس از مرگ آن جاودانه ایم !! این ها را که فرمود به قبرستان رسیده بودیم و صدای شیون آن دو جوان به گوش می رسید.»

چه قدر مانده؟ چیزی نمانده اینک به قبرستان پشت دروازه رسیده ایم. نزدیک کوفه بودیم و از جنگی سخت باز می گشتیم که مالک ما را برای صحبت امام علیه السلام نگه داشت. امام بر روی اسب بودند. سر اسب را کج کردند و رو به قبرستان فریاد زدند:« ای ساکنان دنیای وحشت و محله های خالی و گورهای تاریک !! ای خفتگان در خاک! ای غریبان و ای تنها شدگان ! ای وحشت زدگان ؛ شما پیش از ما رفتید و ما در پی شما روانیم و به شما خواهیم رسید. دربارۀ خانه هایتان، دیگران در آنها ساکن گشته اند و اما زنانتان که با دیگران ازدواج کرده اند و اموال تان در میان دیگران تقسیم شده اند، از شما چه خبر ؟» انعکاس فریاد امام در گوشم می پیچید که به سوی ما بازگشت و فرمود :«بدانید که اگر می توانستند با شما سخن بگویند می گفتند که بهترین توشه تقواست.» اینک به کوفه رسیده ایم و من همچنان در بهت و حیرت از آنچه در گورستان رخ داده بود...

خوابم نمی برد. از این پهلو به آن پهلو می شدم که متوجه شدم که به آرامی از خواب برخواستند. روی بام به اتفاق امام علیه السلام خوابیده بودیم. جایگاه عبادت مهیا کردند و بر روی آن به زمین نشستند و به آسمان خیره شدند. ستاره ها امشب بسیار زیبا بود و آسمان آزین بندی شده بود. نوف !! تو بیداری ؟ بله یا امیر مومنان ای نوف خوش به حال کسانی که از نسبت به دنیا بی اعتنایی کردند و دل به آخرت بستند و به روش عیسی مسیح با دنیا برخورد کردند. داوود پیامبر در این ساعت شب از خواب برمی خواست و می گفت:« این ساعتی است که دعای هر بنده ای به اجابت می رسد ، جز باجگیران، جاسوسان، شب گردان و نیروهای انتظامی حکومت ستمگر و نوازندۀ طبل.»

با رسول خدا علیه و آله السلام در حرکت بودیم و در مسیر نیز با یکدیگر گفت و گو می کردیم. در میانۀ راه پیامبر استادند و سبب شدند که ما هم بایستیم. زباله دانی بود. در شگفت بودم چرا پیامبر ما را در کنار چنین منظره ای نگاه داشت که صدای ایشان آمد:« به سوی دنیا بیائید.» سپس از میان زباله ها تکه پارچۀکهنه و استخوان پوسیده ای برداشت و فرمود:«این دنیاست و این اشاره به آن است که زینت دنیا مانند آن کهنه پارچه، کهنه خواهد شد و این اجسامی که می بینید، مانند استخوان های پوسیده خواهد شد. 

آیا غذا آماده شد ؟ می خواهم هر چه سریع تر آن را به حبیبم رسول خدا هدیه کنم. بله آماده است عبدالله !! عبدالله به سوی پیامبر رفت که در صحرا بود. به ایشان که رسید پیش کشی را تقدیم نمود. پیامبر از او تشکر کرد و بر زمین نشست و مشغول خوردن شد. مردی روستایی از آنجا می گذشت. نظری بر پیامبر انداخت و از شیوۀ فروتنانۀ ایشان بسیار شگفت زده شد و گفت :«چرا چنین نشسته اید ؟» پیامبر لبخندی زدند و فرمودند:«خداوند مرا بنده ای ارزشمند قرار داده است نه امپراطوری ستمگر که متکبرانه رفتار نمایم.»

به استقبال لشکری رفتیم که به سوی نجد رفته بود. این لشکر بسیار موفق عمل کرده بود و هم غنائم بسیاری به ارمغان آورده بود و هم زود بر گشته بود. مردم جمع بودند و لشکر رسید. پیامبر خدا نیز انجا بودند. لشکر که رسید و همه عزیزان خود را یافتند پیامبر بر بلندی رفت و فریاد زد :«آیا می خواهید گروهی را معرفی کنم که هم غنیمت بیشتری به چنگ می آورند و هم زود تر به نزد عزیزانشان باز می گردند؟ من و سایر افراد هم سراپا گوش شدیم و منتظر ماندیم پیامبر ایم راز بزرگ را فاش گویند که فرمود :« گروهی که در نماز صبح حاضر می شوند و سپس به ذکر خدا مشغول می شوند تا خورشید بر ایشان طلوع کند از این لشکر موفق ترند.

اواسط صبح بود که به دیدار عایشه آمده بودم. گویا رسول خدا چندی پیش از من به خانه رسیدند. در را باز کردم و به نزد بانو رفتم که پیامبر از او خواست من را معرفی کند. عایشه در جواب به ایشان عرض کرد:« ایشان بانو حولاء از قبیلۀ بنی اسد ؛ ایشان از زنان با تقوایند و شب ها نمی خوابند به جای ان به نماز و دعا مشغول اند.» پیامبر که این را شنید سری تکام دادند و سپس فرمودند:« شب ها نمی خوابد ؟ به اندازۀ ظرفیت تان عبادت کنید. به خدا قسم خداوند از عبادتی که انجام دهندۀ آن خسته و کسل باشد بیزار است.»

در مجلسی که متشکل از انصار بود، دور هم جمع بودیم و دربارۀ مسائل مختلفی صحبت می کردیم. پیامبر نیز دراین مجلس حضور داشتند. رشتۀ سخن به سوی صحبت دربارۀ کنیزی از عبدالمطلب گشت که گویا شب ها را به عبادت می گذرانده است و روزها ها روزه می گرفته است. همه در مجلس به ستایش او پرداختند اما پیامبر هیچ نمی گفت. تمجیدها که به پایان رسید پیامبر فرمودند:« ولی من هم می خوابم و هم نماز می خوانم ، گاه روزه می گیرم و گاه نمی گیرم. پس هر کس به شیوۀ من عمل کند از من است و هرکه به راه و رسم من پشت کند از من نیست.»

نزدیک وقت نماز ظهر بود که پیامبر به مسجد آمدند تا مثل همیشه نماز بخوانند. وارد که شدند متوجه طنابی شدند. طناب به قسمتی می رفت که بانوان در آن حضور داشتند. پیامبر از این رو از یکی از بانوان بابت آن پرسید و ان زن در پاسخ گفت:« این طناب برای زینب نامی است که هر گاه بی حال می شود و نمی تواند نمازهای مستحبی خود ادامه دهد، خود را به آن می بندد و به نماز خود ادامه میدهد. پیامبر که این حرف را شنید، فرمود:« آن را باز کنید؛ شما باید تنها زمانی نماز بخوانید که نشاط دارید و از خواندن نماز در هنگام بی حالی پرهیز کنید.»

روزی رسول خدا علیه و آله السلام بر طبق عادت همیشگی سری به خانۀ دخترشان زدند. حسن و حسین علیهما السلام در خانه نبودند و مشغول بازی بودند. خانه بدون آن ها سوت و کور بود. پیامبر به قسمت آسیاب رفتند و دیدند که زن و شوهر در حال آسیاب کردن هستند. فرمودند:« کدام یک خسته تر هستید؟» که امیرالمومنین فرمودند :« ای رسول خدا فاطمه خسته تر است» پیامبر بعد از شنیدن این سخن حضرت زهرا سلام الله علیها را مرخص کردند و خود بر جای ایشان نشستند و به اتفاق داماد خود به آسیاب کردن پرداختند.

در کوفه به یکی از بانوان قرآن می آموختم. این رابطه سبب شد تا میان ما صمیمت ایجاد شود و در نتیجه پس از مدتی روزی من با او شوخی کردم. این داستان گذشت و من پس از مدتی به محضر امام باقر علیه السلام رسیدم. بعد از سلام و احوال پرسی با ایشان ، امام بی مقدمه شروع به سرزنش من نمود و فرمود :«کسی که در جای خلوت گناه کند، خداوند نظر رحمت اش را از او بر می گرداند. چرا با او شوخی کردی ؟» از شدت شرم سرافکنده شدم و توبه کردم. امام فرمود:« مراقب باش که دیگر تکرار نکنی و با زنان نامحرم شوخی ننمایی.»

با رسول خدا علیه و آله السلام بر شتری سوار بودیم و به جایی می رفتیم. پیامبر پشت من نشسته بودند. هوا گرم بود و اذیت کننده اما همین که کنار ایشان بودم به قدری لذت بخش بود که هیچ اذیت نمی گشتم. در حال لذت بردن از دقایق در کنار ایشان بودم که پای شتر لغزید و من و حضرت تکانی خوردیم و من عرض کردم:«لعنت بر شیطان» پیامبر که سخن من شنیدند، دستان گرم خود بر شانۀ من نهادند و فرمودند:« این طور صحبت نکن؛ زیرا در این حال ابلیس خرناسی نی کشد و می گوید که مرا یاد کرد و خدای خود را یاد نکرد ، بلکه زین پس در چنین وقایعی بگو «بسم الله»».

گویا خواب بودم. چشمان خود را می مالیدم. نصرانی راحت رو به روی امام ایستاده بود و او را «گاو» خطاب کرد، به مادر ایشان جسارت کرد، اما امام اندکی از آرامش خویشتن نکاست. لبخندی زد، نفسی از اعماق وجود الهی خویش کشید و آرام فرمود:« نام من باقر است [ نه بقر ] و شغل مادرم آشپزی بوه است و باقی نسبت هایی را که به مادرم داده ای اگر صحیح بود، خدا از مادرم در گذرد و اگر نبود خداوند از تو در گذرد. مات و مبهوت بودم که بارانی از چشمان نصرانی باریدن گرفت و گناهان و آیین او را تطهیر کرد. اینک این صورت بارانی روی پاهای امام باقر علیه السلام بود.

مشغول غذا خوردن بودیم. مثل همیشه روی خاک پلاسی افکنده بودیم و تکه های سفتی از نان خشک را می خوردیم. ناگاه متوجه سواری گشتم که از کنار ما عبور می کرد. بر چهره اش که نگاه کردم دریافتم او حسین بن علی علیه السلام است. بلند شدم و از ایشان خواستم با ما هم غذا شوند. امام آرام از اسب پایین آمدند و کنارما نشستند و مشغول شدند و فرمودند:«انه لایحب المتکبرین» غذا که تمام شد و به ما  فرمود:«من دعوت شما را پذیرفتم، اکنون نوبت شماست که دعوت مرا بپذیرید و امروز ناهار را به منزل من بیائید. ما نیز دعوت ایشان را لبیک گفتیم و موقع ظهر به خانه شان رفتیم.شبی در خانۀ حضرت رضا سلام الله علیها مشغول صحبت بودیم. شب بود و برای این که راحت تر به گفت و گو بپردازیم، چراغی بالای سر ما روشن بود. در میان مکالمه متوجه گشتیم که شعلۀ چراغ حالت نامتوازنی دارد ، از این رو من دست ام را به طرف چراغ بردم و سعی داشتم که شعله اش را تنظیم کنم. امام از من خواستند که چراغ را رها کنم. چراغ را رها کردم و امام خود مشغول شدند. آدر حین این که در حال تنظیم چراف بودند گفتند:« ما قومی هستیم که مهمانان خود را به خدمت نمی گیریم.»

پدر و پسری به خانۀ ما آمده بودند که من آنان را نمی شناختم. گویا با پدر کاری داشتد و قرار بود شام را نیز میهمان ما باشند. غذا را که خورند، پدر را دیدم که آفتابه، لگن و حوله را خود برداشت و به سوی پد رفت. خود آب را می ریخت و پدر - که آثار شرم و خجالت بر چهره اش نمایان بود - دست خود را می شست. آنگاه پدر به سوی من آمد و فرمود:« این وسائل را بگیر و برو تا پسر آن مرد نیز دست اش را بشوید؛ اگر نبود که خداوند ابا دارد که پدر و پسری در یک مکان باشد و به طور مساوی احترام شوند خود این کار را می کردم.»

در میانۀ راه بودیم. مدت زیادی بود که از مدینه به راه افتاده بودیم و به سوی ایران می رفتیم. من از بلخ به کاروان امام رسیده بودم. در همین افکار بودم که امام رضا علیه السلام سفره ای را از من خواست. نزدیک ظهر بود. نزدیک ناهار. سفره را خود انداختند و همۀ افراد از غلامان و نوکران، سیاه و سپید را بر سفره نشانده و خود نیز نشستند. برایم خوشایند نبود به همین دلیل آرام در گوش امام نجوا کردم که بهتر نبود سفرۀ اینان را جدا می افکندید؟» امام که اثرات ناخشنودی در چهره شان هویدا گشته بود فرمودند:« ساکت باش، خدای ما که یکی است و والدین ما هم واحد اند، ملاک کردار است و بس.»

شبی در خانۀ حضرت رضا سلام الله علیها مشغول صحبت بودیم. شب بود و برای این که راحت تر به گفت و گو بپردازیم، چراغی بالای سر ما روشن بود. در میان مکالمه متوجه گشتیم که شعلۀ چراغ حالت نامتوازنی دارد ، از این رو من دست ام را به طرف چراغ بردم و سعی داشتم که شعله اش را تنظیم کنم. امام از من خواستند که چراغ را رها کنم. چراغ را رها کردم و امام خود مشغول شدند. آدر حین این که در حال تنظیم چراف بودند گفتند:« ما قومی هستیم که مهمانان خود را به خدمت نمی گیریم.»

 نزد امام صادق علیه السلام نشسته بودم. صبح بود و امام مشغول رسیدن به کارهای خویشتن که بن قیس وارد خانه گشت و به نزد امام رفت تا با ایشان صحبت کند. صحبت هایش را شنیدم که در رابطه با گرفتاری ها و رنج های زندگی اش صحبت می کرد. امام که این ها را شنید به کنیز خود فرمود که کیسه ای چهارصد درهمی را به او بدهد. مفضل به امام گفت :« تنها می خواستم برای من دعا بفرمائید.» امام رو به مفضل کرد و فرمود:« بسیار خوب دعا هم می کنم اما به یاد داشته باش ، از بازگو کردن همۀ احوال خود برای مردم بپرهیز ، تا خوار نشوی.»

همراه پیامبر ص بودیم. صبح بود و چند ساعتی از نماز صبح می گذشت. در حال بگو مگو بودیم که مردی به نزد پیامبر آمد و گفت که با ایشان کار دارد اما ابتدا باید کار دیگری را به انجام رساند. پیامبر به او قول داد که همین جا منتظر او می ماند. آن مرد رفت و چند ساعتی گذشت اما نیامد. نور خورشید بالا آمده بود و نزدیک ظهر بود. چهرۀ مبارک ایشان نیز در حال اذیت شدن در برابر این نور بی رحم بود. من به ایشان گفتم :« برای این که اذیت نشوید به سایه بروید.» پیامبر رو به ما کرد و فرمود:« من به او قول دادم که همین جا او را ملاقات کنم.»

هفت نفر بودیم و با سودایی در سر به سوی پیامبر علیه السلام می شتافتیم. به خانۀ ایشان که رسیدیم، در زدیم و وارد گشتیم. با ایشان سلام و علیک و احوال پرسی کردیم و در نهایت از ما خواستند تا کارمان با ایشان را مطرح کنیم. به یکدیگر نگاه می کردیم که چه کسی بگوید که لب به سخن گشودم و گفتم:« آمده ایم تا بهشت را برای مان ضمانت کنید.» پیامبر سرش را به زیر افکند و چندبار عصای اش را بر زمین کوفت. پس از چندی سر برآورد و رو به من کرد و فرمود:« به شرطی که در تمام عمر جز از خداوند چیزی را تقاضا نکنید، حرف شما را می پذیرم.» بسیار خوشحال شدیم و شرط ایشان را پذیرفتیم.

درد زانوی ام زیاد بود و سنم هم بالا رفته بود. با این همه به مدینه آمدم تا به محضر مولایم اباعبدالله علیه السلام تا سوالات ام را از ایشان بپرسم. به محضر امام صادق رفتم و سوال هایم را با صبر و حوصله چونان دانه های تسبیح گذراند و به پایان رسید. با این حال من از جایم تکان نخوردم و همان جا نشسته بودم. امام نگاهی به من کرد و فرمود:« من انسان بی کاری نیستم و باید به برنامه های شخصی خویش نیز برسم ، برخیز و برو و من را از کارهایم باز ندار.»

او همیشه خوش بو بود. به عنوان همسر او هیچ زمانی را به یاد نمی آورم که از او بوی بدی به مشام برسد. او حتی روزهای جمعه نیز خود را معطر می ساخت. همواره نیز دو برابر مقداری که برای خود صرف خوراک می کرد را برای عطر خرج می کرد. گاهی اوقات هم که بر اثر استفادۀ زیاد او عطر هایش تمام می شد، پیش من می آمد و با تمام مهربانی و محبت اش از من عطر می خواست. من هم عطر مخصوص منجمد شده را آرام و با حوصله منجمد می کردم و به صورت اش می مالیدم. او خوشبو ترین شوهر دنیا بود. از هر کوچه می گذشت، بوی عطر اش در آن می پیچید. او شوهر محبوب من محمد علیه و آله السلام بود.

نزدیک اذان مغرب گشته بود و آسمان لباسی سرخ بر تن کرده بود. کوچه ها را یکی پس از دیگری تا به مسجد گذراندم. شب می شد و ماه آرام برای انجام وظیفه آماده می شد و خورشید می رفت تا استراحتی کند. هنگام خارج کردن کفش هایم در ورودی مسجد، با چشم هایم امام را جست و جو کردم تا به محض ورود به محضر شان برسم. کنار ستون نشسته بودند و مشغول عبادت بودند. بالای سرشان که رسیدم اجازه گرفتم و نشستم. بهتم زد : جانم به قربانت شود ، ریش هایتان را رنگ کرده اید ؟ امام کاظم علیه السلام سر برآوردند و لبخندی زدند. سپس دست های گرم شان را روی شانه هایم گذاشتند. در نگاه شان ابهتی بود که تعجم را نابجا می شمرد. فرمودند:« خضاب کردن ثواب دارد. آراستگی و رنگ کردن باعث حفظ پاکدامنی زنان است؛ زیرا بسیاری از زنان از سر ناآراستگی شوهر خود به دیگران روی می آورند.»

فرزند برومندم را از دست داده بودم و سخت برآشفته بودم. بی تابی می کردم و فغان سر می دادم. با خود می گفتم که ای کاش نمی گذاشتم به بیرون برود. ای کاش که می توانستم زمان را به عقب باز گردانم. در حال داد و فریاد کردن بودم که درب خانه ام به صدا در آمد اما این در اوضاع اسف بار تغییری ایجاد نکرد تا این که دیدم فرزند برومند امام صادق، موسی علیهما السلام وارد شدند. قدری خود را جمع و جور کردم تا به ایشان بی احترامی نشود. وارد اتاق من که شدند سلام کردند و سلام امام را نیز به من رساندند و فرمودند:« پدر گفتند که مصیبت فرزند من اسماعیل هم به من رسید اما صبر کردم. تو هم مانند من صبر کن. ما هر گاه ارادۀ کاری می کنیم و خدا ارادۀ دیگری دارد. تسلیم فرمان خدا می شویم.»

نجاشی شاعر یکی از دوستان امیر المومنین علیه السلام بود و با اشعارش سپاه امیرالمومنین را بر ضد معاویه تحریک می کرد. در یک سال در ایام ماه رمضان او شراب خواری کرد و شراب خواریش ثابت گشت. امام پس از دستگیری او خود 80 ضربه شلاق بر او زد و یک شب نیز او را زندانی کرد. روز بعد دستور دادند که او را از زندان خارج کردند و امام این بار بیست ضربه شلاق دیگر نیز بر او نواخت. پس از این نجاشی از حضرت پرسید:« ای امیر مومنان هشتاد تازیانه برای شراب به من زدی، این بیست تازیانه دیگر برای چه بود ؟» امیرالمومنین در پاسخ فرمود:« این برای اظهار جرئت و گستاخی تو به واسطۀ شراب خواری در ماه رمضان است.» پس از این رویداد نجاشی به شام گریخت و معاویه پیوست. بعضی به امام گفتند که با دادن پول و مماشات با این گونه افراد ، آنها را برای خود نگهدارید. امام فرمود:« ما گمراهان را یاور خود قرار نمی دهیم.»

آن خاطره هنوز جلوی چشمان من است. در بازار بودیم. اطراف خلوت بود. طبق معمول امام و ارباب جلو حرکت می کردند و مشغول پمن هم پشت ایشان می آمدم. به فرمان ارباب از ایشان برای خرید پارچه ای مامور شدم و ارباب به من گفت که زود بازگردم. اما از آن رو که مغازه ها به شدت شلوغ بود من تاخیر کردم و امام و ارباب معطل من شدند. به محضرشان که رسیدم که ارباب رو به من کرد و به مادر من اتهام ناروایی زد. تا ارباب این سخن را گفت امام صادق علیه السلام محکم با دست بر پیشانی خود زدند و فرمودند :« سبحان الله !! چرا به مادرش توهین کردی؟ من تو را پرهیزکار می دانستم اما اکنون می فهمم که چنین نیستی ؟» ارباب به امام عرض کرد:« فدایت شوم مادر این برده هندی و بت پرست است.» امام که گدازه های آتش فشان اعصاب اش فضا را داغ و نفس گیر کرده بود فرمود:« هر امتی برای خود قانون ازدواجی دارد!! از من دور شو.»

در جمع کوچکی حضور داشتیم. پیامبرخدا و علی علیهم السلام هم حضور داشتند. مهمانی خوبی بود. میزبان برای افراد شیر و مقدار خرما آورد و همه مشغول خوردن شدیم. متوجه شدم که پیامبر هستۀ خرمای خود را در ظرف علی می گذارند و به همین دلیل ظرف علی بیش از همه دارای هسته بود. پس از تمام شدن خرماها و هنگامی که میزبان در حال جمع آوری ظروف بود، پیامبر به ظرف علی اشاره کردند و گفتند: تو واقعا پرخور هستی !! علی هم مکثی کرد و خنده ای کرد. سپس رو به پیامبر کرد و گفت :« پرخور کسی است که خرما را با هسته اش می خورد !! » من تا این جمله را شنیدم به خنده افتادم و باقی جمع نیز خشنود شدند.

در کلاس درس امام صادق علیه السلام بودیم که ایشان این آیه را تلاوت فرمودند:« مومنان کسانی هستند که وقتی انفاق می کنند نه زیاده روی می کنند و نه سخت گیری می کنند بلکه حالت تعادل را حفظ می کنند.» سپس امام خم شدند و مشتی خاک را از زمین برداشتند و آن را محکم و با احتیاط در دست گرفتند و فرمودند که این بخل است. سپس مشت دیگری برداشتند و این بار دست شان را چنان گشودند که تمام آن بر زمین ریخت و فرمودند که این زیاده روی است. بار سوم مشت دیگری برداشتند و کمی دست خود را گشودند به شکلی که مقداری در دست باقی ماند و مقداری هم بر زمین ریخت. سپس رو به ما کرد و فرمود:« این همان تعادل است.»

من و یاسر کنار هم نشسته بودیم و با یکدیگر میوه می خوردیم. با هم قرار گذاشته بودیم که میوه را تا آنجا که مزۀ خوبی داشت بخوریم و باقی را دور بیندازیم. چند دقیقه ای بر همین منوال گذشت و ما خوش بودیم. حواسمان نبود که امام یک دفعه از پشت مان ظاهر شد و سلام کرد و ما هم برخواستیم و دست به سینه جواب شان را دادیم. کارهای خانه را انجام داده بودیم و مشکل و ترسی نداشتیم. امام نگاهی به میوه های نیم خوردۀ ما انداختند و فرمودند:« سبحان الله !! اگر شما به این میوه ها نیاز ندارید، انسان هایی هستند که نیاز دارند. چرا دور می ریزید، آن ها را نگه دارید و به نیازمندان بدهید.»

مدتی بود که برایم سوال شد بود که باید چه مقدار برای خانواده ام، همسرم و فرزندانم خرج کنم. هر مقدار هم که فکر می کردم به یک معیار درست و یک روش بارور منتهی نمی شد. با خود گفتم که بروم و از داناترین شخصی که می شناختم سوال کنم. به منزل ایشان که رسیدم ، سلام کردم و وارد شدم. امام رضا علیه السلام نیز با من سلام و احوال پرسی کرد وخواست که سوالم را بپرسم. پرسشم را مطرح کردم و امام فرمود:« به شکلی خرج کن که نه زیاده روی کنی و نه خساست به خرج دهی.» گفتم منظورتان چیست؟ امام آیه ای از قرآن را تلاوت کرد:« بندگان خدا کسانی هستند که هرگاه انفاق کنند، نه اسراف کنند و نه سخت گیری بلکه در میانه حرکت می کنند.»

پیامبر تازه از جنگ تبوک بازگشته بودند و من برای استقبال ایشان رفته بودم. افراد مختلف به استقبال پیامبر می آمدند و بر ایشان درود می فرستادند. از جمله سعد انصاری به پیشواز ایشان آمد و با ایشان مصافحه کرد. پس از این پیامبر دستان او را گرفت و به آنها نگاه کرد و فرمود:« چه بلایی بر سر تو آمده است که دست هایت چنین زبر و خشن شده است ؟» سعد عرض کرد:« ای رسول خدا ، با طناب و بیل کار می کنم و برای خانواده ام امرار معاش می کنم.» پیامبر تا این راشنیدند دستان صعد را بوسیدند و فرمودند:« این دستی است که آتش دوزخ به آن نمی رسد.»

آفتاب برآمده بود. من خاک را الک کرده بودم و منتظر بودم تا کارگری بیاید و باقی کارها را انجام دهد. از دور دیدم جوانی به سوی مزرعۀ من - که در نزدیکی مدینه بود - حرکت می کند. آمد و با یکدیگر بر سر میزان کار و دست مزد به توافق رسیدیم و او آمادۀ کار شد. آب را کشید و گل را آماده کرد. کار را بسیار دقیق انجام می داد و از هیچ تلاشی فرو گذار نمی کرد. کارش که تمام شد مزد او را که مقداری خرما بود به او دادم و رفت. بعدها فهمیدم آن جوان علی بود خرما را می برد تا با پیامبر گرسنگی خود را رفع کنند.

نزدیک ظهر که خورشید می رفت تا بر تخت پادشاهی اش در وسط آسمان تکیه بزند و قدرت نمایی کند از کنار مزرعۀ امام هادی علیه السلام رد می شدم. نیم نگاهی انداختم اما نتوانستم تشخیص بدهم چه کسی در زمین کار می کند. جلوتر که رفتم دیدم امام هستند و بدن شان از فرط کار غرق در عرق شده است. امام که نگاه سرشار از تعجب مرا خوانده بود، لبخندی زد و فرمود:« علی بن حمزه بدان که کار کردن شیوه و روش پیامبران و همۀ برگزیدگان خداوند است. از من بهترها که پیامبر و امیرالمونین بوده اند در این زمین ها کار می کردند پس چرا من کار نکنم.» حرفی نداشتم که بزنم از ایشان خداحافظی کردم و از شکنجۀ آفتاب به خانه پناه بردم.

زندگی صحیح و اسلامی در تمامی ابعاد زیربناهایی را لازم دارد. فراهم سازی این مقدمات به گواهی عقل واضح است اما از فرط اهمیت مسئله پیشوایان دینی نیز در این حوزه به ارشاد عقول پرداختند. نمونۀ این مقدمات برطرف سازی نیازهای جسمانی در حوزۀ خوراک و پوشش و مسکن است که مقدمۀ حرکت پرانرژی و ثابت در مسیر حق است. از این رو است که تعابیری که در روایات نیز مورد بهره قرار می گیرند تلاش گر در این عرصه را تلاش گر در مسیر خداوند معرفی می کنند:« هرگاه انسانی در ناملایمات زندگی قرار گیرد و به اندازۀ احتیاج خود و خانواده اش کار کند و از مال حرام پرهیز کند مانند کسی است که در راه خداوند تلاش کند.»

در محضر امام مجتبی سلام الله علیه بودم. تازه صبحانه خورده بودیم. آفتاب دامن خویش را بر زمین گسترانده بود و نسیم با لطافت خویش مهربانی را تقسیم می کرد. در همین اوقات کنیزی را دیدم پیش امام آمد و گلی را به حضرت اش هدیه کرد. امام نیز در عوض او را آزاد کرد. ذهنم کار نمی کرد و تمام اعضای بدنم غرق در حیرت گشته بودند:« به خاطر یک گل، او را آزاد کردید؟» امام رو به من کردند و لبخندی زدند. دست شان را بر شانه ام نهادند و آنگاه فرمودند:« ما در مکتب خداوند و قرآن ادب شده ایم و حکم مکتب قرآن این است که اگر کسی برای شما ارزشی قائل شد یا پاسخی در خور بدهید و یا پاسخی فراتر از ارزش گزاری او ؛ در این جا نیز بهترین هدیه آزاد کردن او بود.» لب فرو بستم و تنها در کرامت این مرد درنگ کردم.

حالت عجیبی را حس می کردم. دستی که طوفانی از محبت را با خود می آورد وجودم را غرق در گرما می کرد. لحظاتی قبل هم باد خنک و ملایمی می وزید. لحظات دل انگیزی بود. آرام آرام که چشم هایم را باز می کردم متوجه شدم که سرم بر پای امام صادق علیه السلام است و ایشان مرا نوازش می کنند. تا ایشان را دیدم به یاد آوردم که ماموریتی را به من سپرده بودند و من آن جا انجام نداده خوابیده بودم. شرمنده شدم اما چیزی نگفتم. برخواسته و نشستم. امام هیچ چیز به من نگفت جز این که لبخندی زد و فرمود:« از این به بعد زمان خود را اداره کن شب آزاد هستی و می توانی به استراحت بپردازی و روزها را در اختیار ما باشی.» سری تکان دادم و امام لبخندی زدند و رفتند. من هم رفتم تا دستورشان را اطاعت کنم.

با امام حسین علیه السلام به طرف خانۀ زید بن اسامه راهی شدیم. قدم هایشان آرام و موقر بود. این طور که به گوش می رسید زید بیماری سختی گرفته بود و در بستر افتاده بود و امام می خواستند به قصد عیادت نزد او بروند. به خانه که رسیدیم اجازه گرفتیم و در کنار بستر زید نشستیم. سخت آشفته بود و می گریست. امام که دلیل اش را پرسید. از این که بردوشش دینی کلان است که توانایی پرداخت اش را ندارد نالید. امام تاملی کردند و فرمودند:«گریه نکن من قرض هایت را ادا می کنم.» زید این را کشید اشک از دیدگان پاک کرد و سخت مسرور گشت. من اما از این سخاوت حیرت زده بودم و نگاهم بر رخ دلربای امام خیره ماند.

در اتاق دوم خانه بودم و امام سجاد علیه السلام در اتاق اصلی بودند که مرا صدا زدند. صدا را شنیدم اما جواب ندادم. استرسی هم نداشتم. کاسۀ آبی را که در دست داشتم سر می کشیدم که امام دوباره مرا صدا زدند. باز هم جواب ندادم. کاسه را در جای خود نهادم و بار دیگر امام مرا صدا کردند. بعد از مقداری مکث نزد ایشان رفتم که امام می خواستند بدانند شنیدم یا خیر که گفتم شنیدم. امام گفتند که پس چرا جواب ندادی؟ در پاسخشان عرض کردم:« زیرا خود را از گزند شما ایمن دانستم.» امام این را که شنید فرمود:« سپاس خداوندی را غلام مرا از من ایمن نمود.» من نیز لبخندی زدم و از داشتن چنین اربابی خدا را شکر کردم.

یکی از بستگان امام صادق علیه السلام به جهت موضوعی در غیاب حضرت نزد مردم از آن بزرگوار بدگویی کرد. امام از بدگویی او باخبر شد و واکنشی نشان نداد و تنها برخواست وضویی گرفت و نمازی را اقامه کرد. در دل می گفتم که می خواهد آن سیه بخت را نفرین کند که دیدم در پایان نماز برای او طلب بخشش و عافیت نمود:« خدایا من حقم را بر او بخشیدم. تو از من بزرگوارتر و سخی تر هستی. او را به من ببخش و کیفرش نکن.» سپس دیدم حضرت چنان ترحم و رقت قلب نسبت به او پیدا کرد که همچنان برای او دعا می کرد و از آن همه بزرگ منشی شگفت زده شدم.

در معیارهایی که امروزه برای بی نیازی تعریف می شود و ما در ذهن داریم، بسیاری از گنجینه ها داخل نمی شود. باید زنگارها را شست و بدین وسیله مفاهیم را در زندگی و ذهن بازتعریف کنیم. از جمله منابعی که انسان را از هر جهت بی نیاز می کند قرآن کریم است. پیامبراسلام صلوات الله علیه و آله که بدون شک بی نیاز ترین شخص این دنیا از تمامی ذخایر و معادنی است که ما گنجشان می دانیم است نظر دیگری دارند:« قرآن بی نیازی است و بی نیازی بدون آن معنایی ندارد و فقر نیز بعد از قرآن باقی نمی ماند.» و باید توجه نمود که پیامبر اسلام معنای «نیاز» را نیز بدین وسیله باز تعریف می کنند.

گاهی اوقات بگوشمان می رسد که فلان شخص از یک سر دنیا مفاهیم قرآن را می فهمد، درک می کند و از آنها استفاده می کند. بزرگان و اساطیر زیادی در تاریخ بشر بر عظمت و بزرگی این کتاب اسرار آمیز تصریح کرده اند. این کتاب در آیین ما « بزرگترین بیماری ها - کفر و نفاق و گمراهی و سرکشی - را درمان می کند » [امام علی ع] و به سوی مسیری در زندگی هدایت می کند که از همه استوار تر است. اکنون نیز ما در حال زندگی هستیم و برای همۀ ما این که بهترین زندگی را داشته باشیم اهمیت و اولویت دارد؛ بنابراین به گواهی عقل و وجدان باید از درس های این کتاب گوهر بار بهره مند گردیم.

در مجلس تفسیر قرآن خانۀ امام ششم حاضر بودم اما فکرم آنجا نبود. از بیرون به برگ های جوان و پر شور و نشاط درخت های خانۀ امام می نگریستم و با خود می اندیشیدم که این برگ ها هم سر انجام در پاییز یا زمستان فرتوت می شوند اما چرا چنین سرنوشتی برای قرآن نیست و این کتاب برای هر زمان و ملتی با طراوت و نو است ؟ قدری اندیشیدم و سوالم را این بار مطرح کردم. امام نگاهی به من کردند و فرمودند:« زیرا خداوند بلند مرتبه و بزرگوار قرآن را برای یک زمان به خصوص و یا برای یک ملت به خصوص نازل نکرده است و این سبب می شود که در هر زمانی جدید باشد و نزد هر مردمی تا ابد با طراوت.»

آن چه یک زندگی و یک برنامۀ زندگی را از سایر جدا می کند، محورها هستند. یعنی چیزهایی که ما به عنوان زیربنای زندگی خود قرار داده ایم و رود پرخروش زندگی نیز در آن مسیر حرکت می کند، می جوشد و می جوشاند. در یک زندگی اسلامی نیز چرخه باید تابع قرآن کریم باشد و برنامه های زندگی عطر قرآن را گسترش دهند. پیامبر اکرم می فرمایند:« بهترین شما کسی است که قرآن را یاد بگیرد و یاد بدهد.» چنین زندگی بر مبنای پذیرش فرهنگ اسلامی و اختلاط با آن و توسعه و انتشار آن می باشد برنامه ای است که بدون شک قرآن و اهل بیت علیهم السلام ترسیم می کنند.

زمان هایی هستند که هوا تاریک است و سرگردانیم. هیچ معلوم نیست و چشم چشم را نمی بیند. نمونه اش صفین که اگر چه جنگ در روز برقرار شد اما شب تاریکی بود. دل ها نیز تاریک بود ، چشم ها تاریک تر ، این قدر سیاه که حتی نور علی نیز کارگر نبود. پس باید چرا کرد؟ چگونه باید از این ظلمت غار به روشنایی دشت گریخت؟ پیامبراسلام می فرمایند:« هنگامی که حقیقت برایتان چونان سیاهی شب تاریک ناپیدا شد، بر شما باد به قرآن ؛ زیرا هر کس از او تبعیت کند به بهشت می رساندش و هر کس با او مخالفت کند جایگاه اش دوزخ است.»

در محضر پیامبر بودیم که ژنده پوشی به پیش آمد. سر و وضعی داشت که از جادوگران و پیش گویان سراغ داشتیم. به ما که رسید، درودی فرستاد آرام به پیامبر عرض کرد:« امتت دچار آزمایش بزرگی قرار می گیرند.» این را با صدای اسرار آمیز اش گفت و رفت و پیامبر بدون هیچ واکنشی ساکت مانده بودند، گویا همه چیز را می دانستند. یکی از از افراد جمع پرسید:«راه فرار چیست؟» پیامبر که گویا منتظر چنین پرسشی به نظر می رسید، بی درنگ فرمود:«کتاب خداوند عزیز ! که باطل به هیچ جای آن راه ندارد و از سوی حکیمی ستوده نازل گشته است. هر کس دانش را در غیر آن جست و جو کند گمراه می شود.»

همواره شناسایی و درک کارکردها و کاربردها و فواید چیزی است که ما را به آن جذب می کند. دیروز حدیثی را از پیامبر اسلام صلوات الله علیه و آله خواندم که در آن با دستان هنرمند خود شبکه ای از ره آوردهای قرآن را ترسیم کرده اند. دانستن این ویژگی ها از یک سو می تواند نوع ارتباط ما با قرآن را تغییر دهد و میزان بهروری ما را دگرگون کند. ایشان در این رابطه می فرمایند:« کتاب خداوند را یاد بگیرید زیرا زیباترین سخن ها، شیواترینِ اندرزها است. به ژرفای آن دست یازید و با نور آن خود را درمان کنید که دوای سینه هاست و آن را نیک تلاوت کنید که زیباترین داستان هاست.»

از تنهایی می ترسیم. از مرگ. از تاریکی و شاید از خیلی چیزهای دیگر. اما همه برای احساس امنیت نکردن است. همۀ ترس های ما فرزند یک مادر اند که احساس نا امنی باشد و شاید امنیت را درست تعریف نکرده ایم که این قدر می ترسیم.حال یک لحظه تمام تمرکزتان را روی این جمله بگذارید و فضایی را که ترسیم می کند در نظر بگیرید که چه ترسناک است:« اگر همۀ مردم مشرق و مغرب زمین بمیرند» اما یک نفر هست که به یک شرط نمی ترسد:«  اگر همۀ مردم مشرق و مغرب زمین بمیرند و قرآن در کنار من باشد هیچ باکی ندارم.» آری !! تمام امنیت در همراهی با قرآن است.

ارتباط با قرآن در اسلام مانند نفس کشیدن است. پیامبراسلام می فرمایند:«يَنْبَغِي لِلْمُؤْمِنِ أَنْ لَا يَمُوتَ حَتَّى يَتَعَلَّمَ الْقُرْآنَ أَوْ يَكُونَ فِي تَعْلِيمِهِ؛ شایسته است که مومن تا نمرده است قرآن را بیاموزد یا در حال یادگیری باشد.» ارتباط دائم با قرآن در با پیوند با تنفس معنا پیدا می کند. همان طور که جسم در اثر اختلال دستگاه تنفسی در بحران و آستانۀ نابودی قرار می گیرد روح نیز چنین است و اگر به مبدئی استوار و روح بخش متصب نباشد، از بین می رود. رسول خاتم نیز از مومنین می خواهد که تا آخرین دم در هوای پاک قرآن مجاری تنفسی روح خویش را آرام بخشند و ارتباط خود را با جریان خداپرستی قطع نکنند.

مفاهیمی چون ارزش، دارایی، مال و ثروت در اسلام، تعریفی متفاوت با آنچه ما در زندگی روزمره به آن اعتقاد داریم دارد. در اسلام طلا و پول و اسکناس های چرک زیرمجموعۀ مفهوم آزمایش قرار می گیرند و نه ثروت. بنابراین خزانه ها و منابع در اسلام نیز مصادیقی دیگر دارد. از جمله در این رابطه امام سجاد علیه السلام می فرمایند:«آیات قرآن خزائن هستند و هر گاه خزانه ای را گشودید، شایسته است که در آن نظر کنید.» روش برداشت و جمع آوری ثروت به تبع متفاوت است و به روش دیگر باید کیسه هایمان را از جواهرات معرفت پر کنیم و آن توجهی است که امام در حدیث بدان اشاره می کنند.

گویند که مرد مومن زیرک است. مرد زیرک نیز تا بتواند از ظرفیت ها و امکانات خویش برای بهره برداری استفاده می کنند که این تنها حکمی است عقل آن را انتخاب می کند. از جمله این بهره برداری ها استفاده از خانه هایمان برای برگزاری جلسات قرآن کریم است. پیامبر اسلام در این زمینه می فرمایند:« خانه هایتان را با تلاوت قرآن نورانی کنید. خانه هایتان را مانند یهودی ها و مسیحی مثل قبرها رها نکنید و از آنها استفاده کنید؛ زیرا خانه ای که قرآن در آن زیاد تلاوت شود پر از خیر شود و زندگی برای خانواده اش آسان شود و همان طور که ستاره ها برای زمینیان می درخشد آن خانه برای آسمانیان می درخشد.» 

در دین اسلام کسی که قصد بازگشت به سوی خداوند را داشته باشد، گذشته اش نادیده گرفته می شود. بنابراین کسی که توبه کند در حقیقت نامۀ اعمال خود را پاک سازی کرده و زندگی جدیدی را آغاز می کند که خود گویای این نکته است که تا پیش از این، مرده ای بیش نبوده است و زین پس است که حیات یافته است. امام علی علیه السلام می فرمایند:«التوبة تطهّر القلوب و تغسل الذنوب؛ توبه دل ها را پاکیزه کرده و گناهان را می شوید و از بین می برد.» و پیامبر اسلام نیز می فرمایند:« التوبة تجب ما قبلها؛ توبه پیشینۀ صاحب اش را می پوشاند.»

در این دنیا زندگی می کنیم و خدا را می پرستیم. در هوای پاک بندگی اش تنفس می کنیم و در زیر سایۀ الطاف و رحمت اش سرود عشق سر می دهیم. در این بین نیز گاهی در حیله و تله های شیطان می افتیم. اما باید رفت. نباید ایستاد. این داستان ادامه دارد و باید تا می توان ثبات را ادامه داد. باید اگر هم به کژ راهه رفتیم باز گردیم. خداوند همیشه سر همان قرار همیشگی منتظر ماست و از خود ما بیشتر دوست دارد که باز گردیم. رسول خدا می فرماید:« لیس شیء احب الی الله من مومن تائب او مومن تائبه؛ چیزی نزد خداوند دوست داشتنی تر از مرد و زنی که از اشتباه خود بازگردند نیست.»

برای این بتوانیم توبه ای مقبول درگاه حضرت حق داشته باشیم راهی جز شناسایی روش چنین توبه ای نداریم. برای یافتن روش چنین توبه ای نیز باید سری به نگارخانۀ شریعت زد و دید که تصویر توبه چگونه کشیده شده است. می دانیم که توبه کننده در هنگام توبه باید ویژگی های خاصی داشته باشد، در این رابطه امام علی صلوات الله علیه می فرماید:« توبه کنندگان کسانی هستند که درختان گناهان شان را جلوی چشمان و دل هاشان کاشته اند و آن ها را با آب های پشمیانی شان سیراب می کنند؛ سپس سلامتی روح و روان را از آن ها به عنوان میوه برداشت می کنند و سرانجام رضایت مندی و بزرگی نصیب آن ها خواهد شد.»

نا امیدی در درگاه و سیستم الهی معنایی ندارد. ما خداوند متعال را به حکمت، بزرگواری، صبر و بخشندگی می شناسیم. خداوند همان کسی است که همواره درب توبه را باز گذاشته است. مگر می شود چنین وجود با بابرکتی درب ها را باز بگذارد اما از ورود افراد به داخل خانۀ خویش منع کند. امام علی علیه السلام می فرمایند:« کسی که توبه را به ما بخشیده است، پذیرش آن را بر خود حرام نکرده است و کسی که استغفار را به ما داده است ، مغفرت را از یاد نبرده است.» بنابراین هر مقدار هم که از این مسیر فاصله گرفته اید، اهمیتی ندارد، شما می توانید با همان سرعتی که از اینجا رفته اید به این جا باز گردید، درب باز است و خدا چای را برای تان دم کرده.

برایمان داستان ها را زیبا و با جزئیات تعریف می کرد. از بیان زیبایش و از آهنگ لطیف صدایش لذت می بردم. با این همه نمی توانستم از دست این سوال رها شوم که آخر چرا خداوند فرعون را نبخشید، مگر او باز نگشته بود، مگر به وحدانیت خداوندو نبوت موسی اعتراف نکرده بود؟ سرم پایین بود و با دست هایم بازی می کردم که یکی از حاضران در مجلس سوال من را از امام رضا علیه السلام پرسید. گل از گلم شکفت و از میان جمعیت روی زانوانم نشستم تا امام را کامل نظاره کنم. امام رو به پرسشگر کرد و فرمود:« زیرا او هنگامی که در تنگنا قرار گرفت [ و همه چیز را دید ] سپس توبه کرد و توبه در چنین حالتی [ که هیچ راهی برای جبران نیست ] پذیرفته نمی باشد.

توبه تجلی یک انقلاب درونی است. یک رنسانس کوچک اما بسیار بزرگ ؛ هنگامی که آتش فشان درونی انسان گدازه های خود را در سر تا سر اعماق وجود انسان بیفکند و آن را شعله ور سازد. در این حالت باید همه چیز را با اعتراف سوزاند. باید اشتباه ها را گفت. باید خطاها را آتش زد. در مقابل دیدگان پر هوس نفس. اعتراف می سوزاند و بت ها را می شکند. بت هایی را که باید از درون کعبۀ دل بیرون کرد. اعتراف یک جلیقۀ نجات است و به همین دلیل است که امام  باقر علیه السلام می فرمایند:« والله ما ینجو من الذنب الا من اقرّ به ؛ به خدا قسم !! جز اقرار به گناهان انسان را نجات نمی دهد.»

برخورد صحیح و به جا و واکنش مطلوب و انسانی از جمله ویژگی هایی است که اسلام از ما خواسته است. مدیریت کنش ها و واکنش ها به نحو مثبت در بهبود عمکرد در زندگی فردی و دینی و زندگی اجتماعی بسیار موثر است. این که در قبال کنش ها مثبت دیگران مقابله به مثل و یا حتی مقابله به فراتر از مثل کنیم از نمونه های این نحو مدیریت است. تشکر در مقابل نیکی و پذیرش اشتباهات و سعی در تکرار آنها نیز نمونه هایی در این راستا هستند. امام باقر علیه السلام می فرمایند:« به خدا قسم خداوند از مردم بیش از دو خصلت را نمی خواهد ؛ یکی این که به نعمت های خداوند اقرار کنند تا خداوند نعمت هایشان را افزایش دهد و دیگری این که به اشتباهاتشان اعتراف کنند تا خداوند آن ها را ببخشد.»

در اسلام مقابله به مثل جایگاه ویژه ای دارد. مانند قصاص. هر کار اشتباهی - چه در قبال خود، چه خداوند، چه دیگران و چه طبیعت - انجام دهید باید تاوان آن را باز پس دهید. قتل را با قتل . جرح را با جرح. دزدی را با بازگرداندن عین مال دزدیده شده و از این قبیل چیزها که کم و بیش میدانیم. اما دربارۀ توبه نیز بد نیست بدانیم که از این قانون مستثنی نیست. توبه ای که ما موظف به ارائۀ آن به محضر بازی تعالی هستیم با توجه به گناهی که ما انجام داده ایم می تواند متفاوت باشد. رسول خداوند می فرمایند:« برای هر گناهی توبه ای در خور آن گناه باید انجام شود، گناه پنهانی توبۀ پنهانی می طلبد و گناه علنی توبه ای آشکار را می خواهد.» 

توبه مفهومی است که در خاک حاصلخیز فرهنگ اسلامی روئیده است. بنابراین برای شناسایی آن نیز چاره جز این داریم که به این باغ و بوستان خوش آهنگ و خوش رایحه رفته و سراغ خواص و ویژگی های این درخت تنومد را از باغ بانان اش بگیریم. این کار ضروری است زیرا در غیر این صورت چگونه می توانیم از بخشش گناهانمان مطمئن شویم ؟ امام علی علیه السلام در این باره می فرمایند:« التوبة علی اربعة دعائم: ندم بالقلب و استغفار باللسان و عمل بالجوارح و عزم أن لا یعود؛ توبه بر چهار پایه استوار است : پشیمانی قلبی و در خواست بخشش زبانی و تلاش عملی و نیت ذهنی و درونی بر عدم بازگشت به گناه.» ملاحظه می کنید که توبه با توجه به روایت شریفه یک فرایند جامع است که تمام خروجی های انسان-از قبیل زبان ، قلب، عمل و ذهن و فکر را را پوشش می دهد.

حواسمان نیست. خود نیز فکر می کنیم خطری تهدیدمان نمی کند. تعجبی ندارد. خاصیت غفلت همین است. اما باید دانست. باید متوجه بود که مرگ خیلی نزدیک است و چه بسیار است مرگ هایی در کنار و گوشه کنار این شهر که قربانی شان چون ما حتی لحظه ای فکرش را هم نمی کردند. زندگی که مادی شد، چشم ها تنها خطرات مادی را می بیند و چشم ها دیگر کور می شوند. امام هادی علیه السلام در قامت یک بیدار کننده در این باره می فرمایند:« بزرگ ترین خطر کسی را که تهدید می کند که از هجوم پایان زندگی غافل است و توبه را به فردا می اندازد.» به راستی که استفاده از واژۀ هجوم در کلام امام حیرت و فکر برانگیز است !!

خیلی وقت ها برایمان سوال می شود که اگر توبه کنیم چه بر سر گناهانمان می آید ؟ آیا هنوز اعضاء بدن مان، آسمان ها و زمین و اشیاء اطراف مان به گناهانمان شهادت می دهند ؟ آیا قرار است که آبروی مان در روز محشر در برابر سرورانمان بریزد ؟ این طور نیست. در روایات و آیات که بگردیم حاکی از این است که اگر به سوی او باز گردید، او نیز تماما به سوی شما باز می گردد. امام علی علیه السلام می فرماید:« هر کس که به سوی خدا باز گردد خداوند به سوی او باز می گردد و به جوارحش دستور می دهد که گناهان اش را پنهان کنند ، زمین ها تا کتمان کنند و فرشتگان ناظر تا هر آنچه نگاشته اند را فراموش کنند.» بنابراین جایی هیچ نگرانی نیست وقتی خداوند هم به سوی تو باز گردد.

اسلام بدون شک یک نظام شبکه ای و سیستمی است. این نظام از جهات مختلفی با بدن انسان شباهت دارد. شیوه های مختلفی را نیز تاکنون دیده ایم که میان بدن انسان و سیستم دین ارتباط بر قرار می کنند. به عنوان مثال استواری بدن وابسته به وجود استخوان هاست. در اسلام آنچه جایگاه این استخوان ها را پر می کند عبادت است. در نظام تربیتی اسلام عبادت استوانه است و تمام اندام تربیتی بر آن تکیه دارد. این در حالی است که درون مایه و مغز استخوان این استوانه ، دعا است. رسول خدا می فرمایند:« دعا مغز استخوان عبادت است.» واژۀ مخ در فرهنگ های واژگان به معنای مغز استخوانی است و با این تعبیر جایگاه دعا در نظام تربیتی اسلام مشخص می گردد.

خیلی از اوقات نا امیدیم و در کنجی به نا ملایمات زندگی هایمان، به پولی امروز و نداری فردا می اندیشیم. چشم هایمان خوب نمی بیند. سهراب راست می گوید که باید شست. اگر در همان حال که در کنج نشستیم قدری سر را بالا بیاوریم و آسمان را بنگریم، شاید چیزهایی یادمان بیاید که همه چیز را درست می کند. چیزهایی که گاه و بیگاه یادمان می رود و به قول دوستی به کسی نیاز داریم تا یادمان بیاورد و آبی بر رخ دل هایمان بپاچد. رسول خدا صلی الله علیه و آله که هیچ گاه این چیزها را فراموش نمی کرد می فرماید:« بهترین عبادت ها دعاست؛ هرگاه خداوند به بنده اش اجازه داد تا دعا کند و با او سخن بگوید ، درب های مهربانی را به سوی او گشوده است و پس از این دیگر بنده از بین نمی رود و هلاک نخواهد شد.»

شمشیر را آزامایش کردم ، محکم بود. آماده اش کردم و لباس اش را بر آن پوشاندیم. خود نیز لباس بر تن کردم و به مجلس امام رضا علیه السلام رفتم. جمعیت زیادی آن جا بودند، اما امام با حوصله و مهربانی شگفت انگیز پاسخ هر یک را میداد و گویا از پاسخ دادن انرژی می گرفت. نزدیک امام رفتم. ایستادم تا صحبت شان با شاگردشان تمام شود و بعد سلام عرض کردم و شمشیر را به ایشان تقدیم کردم. امام از شمشیر تعریف و تمجید کردند و از من تشکر کردند. بعد از مدتی درنگ سر برآوردند و رو به ما کردند . فرمودند:« [ شمشیر خوبی است ] اما بر شما باد به سلاح پیامبران که برترین و نیرومند ترین سلاح هاست.» عرض کردیم که ای فرزند رسول خدا !! منظورتان چیست ؟ فرمودند:« سلاح انبیاء دعاست؛ که در آن دوای همۀ دردها و کلید همۀ مشکلات است.»

شدت تاکید خداوند متعال و اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم بر زیاد دعا کردن بی سبب نیست؛ زیرا به نظر می رسد دعا جدا از جنبه ای که همواره در نظر است - که برآوردن حاجت باشد - خواص دیگری دارد که مد نظر می باشد. به عنوان مثال از کارکردهایی که برای دعا شمرده می شود دفع قضا و بلا است. امام کاظم علیه السلام در این رابطه می فرمایند :« بر شما باد به دعا کردن ؛ زیرا دعا کردن متعلق به خداست و درخواست کردن از خداوند بلا را باز می گرداند. گاهی اوقات می شود که بلا در نظرگرفته شده است و تنها برای اجرای آن امضای حق تعالی مانده است اما چون ناگهان خداوند خوانده می شود و بنده اش او را می طلبد و از او درخواست حاجت می کند بلا تغییر کرده و دگرگون می شود.»

ما قدرت و توانایی های محدودی داریم. هر کاری را نمی توانیم بکنیم و قدمان برای دست یازی به خیلی چیزها کوچک است. ما با قایقی کوچک در اقیانوس پر طلاطم زندگی به پیش می رویم و هیچ تضمینی برای به سلامت بردن این سفر از شر امواج دریا و کوسه ها نیست. باید فقط دعا کرد. باید از کسی سلامت در برابر بلایا را خواست که خود خالق کوسه ها و امواج است و خود صاحب اقیانوس ها وکرانه هایشان. امام صادق علیه السلامی می فرماید :« امواج بلا را با دعا دفع کنید ؛ زیرا اگر کسی از بلائی می ترسد و قبل از رسیدن آن بلاء از خداوند طلب رحم کند، خداوند هیچ گاه آن بلاء را بر ا نمی نمایاند.»

ما انسان ها بعضی اوقات خیلی بی معرفت و بی انصاف می شویم. اگر بخواهم خودمانی تر حرف بزنم باید بگویم که دربارۀ خدا حرف می زنم. کسی که تنها وقتی صدای اش می زنیم که کارمان بدجور گره خورده است و وقتی اوضاع را برایمان درست کرد، پاک فراموشش می کنیم. اما فکر می کنیم خدا تا کی با ما راه میاید ؟ تا کی این رفتارهای زشت و ناپسند را بر می تابد ؟ زیرا روزی می رسد که خداوند با خشم خویش با ما رفتار کند و از این رو ست که باید ترسد و از این روست که پیامبر اکرم می فرمایند:« خداوند را در هنگام آسانی ها و راحتی ها بشناس تا تو را در وقت ناملایمات و ناهمواری ها بشناسد.» این روایت یک زنگ خطر است برای روزی که خداوند دیگر ما را نشناسد و درب دعا به رویمان بسته شود.

در دین اسلام از ما خواسته شده است که حتی کوچک ترین نیازمندی هایمان را نیز از خداوند طلب کنیم. هیچ دریغ نکنیم و همه را از درگاه حضرت اش بخواهیم. این گزاره مبتنی و سازگار با چیزهایی نیز می باشد که تاکنون می دانستیم؛ زیرا می دانیم که همواره همه چیز در اختیار خداوند است و تا او نخواهد برگی از روی درخت بر رخ زمین بوسه نخواهد زد. با این وجود که نقش اول تمامی کاراکترهای موجود در این داستان خلقت خداوند است، حرف معقولی است آیا غیر از این است که اگر او نخواهد نمی توانید کلمۀ بعدی این جمله را بخوانید؟ این جاست که جملۀ گهربار امام باقر علیه السلام معنا می باید که فرمود:« لا تحقروا صغیرا من حوائجکم ؛ فإن أحب المومنین الی الله تعالی اسألهم.؛ نیازهای کوچک خود را تحقیر نکنید زیرا دوست داشتنی ترینِ مومنین نزد خداوند آن ست که از همه بیشتر درخواست کنند.»

آدم ها اگر نیازمند باشند و خیلی تحت فشار قرار بگیرند، گدایی می کنند. در معابر می نشینند، در پیاده رو ها و در پارک ها اتراق می کنند. اگر بیشتر قید آبروی شان را بزنند به مغازه ها می روند و از صاحب مغازه التماس می کنند. دست خود را دراز می کنند و چنین پلی می سازند تا از آبروی خویش بگذرند. دریوزگان سرهای پایینی دارند و از این شغل ننگین خجالت می کشند. از این که می روند و درب خانه ای را می زنند و بعد درب خانه باز نمی شود شرم می کنند. اما به هیچ یک نیازی نیست. نزد مردمی که خود نیازمندند و خود در اذهان شان خویشتن را نیازمندترین می دانند گدایی فایده ای ندارد. باید درب خانه ای را زد که همواره باز گردد. درب خانه ای را زد که مشکل را برای همیشه باز کند. خانه ای که با مراجعین اش مهربان باشد و همیشه هم باشد. امام علی علیه السلام می فرمایند:« من قرع باب الله سبحانه فتح له ؛ هر کس درب خانۀ خداوند را بزند ، درب برای اش گشوده می شود.»

حدود یک ساعتی بود و درس ثانیه های آخر خود را سپری می کرد. کلاس مملو از جمعیتی عاشق بود. همه منتظر بودند تا استاد نکته ای بگوید و با آب طلا بنویسند. امام صادق علیه السلام دربارۀ دعا صحبت می کردند. به ما سفارش به ازدیاد دعا می کردند. سر تا پا گوش بودیم. هوای در اتاق خنک و مطبوع بود و مدینه فصل زمستان را پشت سر می گذاشت. صبح بود و صبحانه را در خانه خورده بودم و به مجلس درس امام آمده بودم. در همین احوالات بودم که دیدم کسی دست اش را بلند کرد و از امام خواست تا سوالی را مطرح کند اما امام به او گفت که در پایان درس به او جواب خواهد داد. درس که به پایان رسید هیچ کس از جای اش تکان نخورد مرد سوال اش را مطرح کرد :« دعا می کنیم پس چرا برای مان مستجاب نمی شود ؟ » انگار سوال خیلی ها بود؛ زیرا همۀ نگاه ها کنجکاوانه به امام بازگشت که می فرمودند:« زیرا کسی را می خوانید که او را نمی شناسید.»

مسجد بودم. شب بود و نماز مغرب و عشاء را در مسجد خواندم. مسجد شلوغ بود. پس از نماز نیز مسجد شلوغ مانده بود وعده ای مشغول مباحثه بودند و عده ای نیز سرگردم عبادت و راز و نیاز بودند. هوای خنک درون مسجد می چرخید و همین باعث می شد که انگیزه ام برای بیشتر ماندن در مسجد بیشتر شود. طبق عادت روزانه ام بعد از نماز مغرب و عشاء مشغول قرائت قرآن شدم. آیات زیبای قران را یکی پس از دیگری می خواندم و لذت می برد. ساعات خوشی بود. در این میان امام نیز در مسجد بودند و سرگرم راز و نیاز خود بودند. به آیه برخوردم که معنای اش را به درستی متوجه نمی شدم. با خود گفتن که به نزد امام صادق علیه السلام روم و هم به این بهانه در محضرشان حاضر شوم و هم کسب فیضی کنم. نزد ایشان رفتم و سوالم را مطرح کردم :« ای فرزند رسول خدا منظور از ایمان در آیۀ فلیستجیبوا لی و لیؤمنوا بی چیست؟ امام فرمودند:« یعنی بدانند که من بر این که نیازشان را برطرف کنم توانا هستم.»

روزی امام علی علیه السلام در روز جمعه در حال تحریر خطبۀ بلیغی بودند. به پایان خطبه که نزدیک شدیم امام پیرامون مصائب زندگی های ما صحبت کردند و در این میان بلند شدم و عرضه داشتم که شما درست می گوئید ای پادشاه مومنین و ای نور خداوند هنگام گمراهی ما اما لطف کنید و بگوئید که با توجه به آیۀ شریفه «ادعونی استجب لکم» چرا هر چه دعا می کنیم مستجاب نمی شود؟ امام رو به من کردند و فرمودند:« زیرا دل هایتان به هشت خیانت آلوده است :یک شما خدا را می شناسید اما حق اش را ادا نمی کنید. دو، شما نبوت پیامبر را پذیرفته اید اما بر خلاف روش زندگی او زیست می کنید. سه، شما کتاب خداوند را می خوانید اما بدان عمل نمی کنید. چهار، شما می گوئید که از آتش جهنم می ترسید اما هر لحظه با گناهانتان بدان نزدیم تر می شوید پنج، شما می گوئید که مشتاق بهشت هستید اما هر لحظه انچه را که شما را از آن دور می کند انجام می دهید. شش، شما از نعمات الهی استفاده می کنید اما شکرش را بجا نمی آورید. هفت، خداوند شما را به دشمنی با شیطان دستور داده است اما زبان و عمل او را یاری می کنید. هشتم، شما متوجه اشتباهات دیگران هستید اما از گناهان خود غافلید و آن ها را فراموش کرده اید؛ پس چگونه دعا برای شما مستجاب شود وقتی خود درب های استجابت را بسته اید ؟»

انصاف هم چیز خوبی است. آدم ها بعضی اوقات چه توقعاتی دارند !! طرف راه به راه مال مردم را می خورد و از دوش خلق الله بالا می رود بعد توقع هم دارد که دعاهایش هم مستجاب شود !! حتی با عقل هم جور در نمی آید. زندگی های ما که حساب و کتاب ندارد؛ اگر حساب کتاب داشت که این وضعیت مان نبود. مگر می شود که دعای فرد به آسمان برسد در حالی که قبل از دعای او برای خودش نفرینی دیگری در حق اش به آسمان رسیده است ؟ دیروز حدیثی را در این رابطه از پیامبر اعظم صلوات الله علیه می خواندم که می فرمود:« إنّ العبد لیرفع بده الی الله و مطعمه حرام فکیف یستجاب له و هذا حاله ؟ ؛ بنده ای هست که دستان اش را به سوی آسمان دراز کرده است در حالی که خورد و خوراک اش محصول مال حرام است، پس چگونه در حالی که حالش این است، دعایش مستجاب شود؟» 

از زیبایی های اطراف ما دعا کردن است. یک فرصت. یک موهبت. یک موقعیت ایده آل برای راز دل گفتن با خداوندی که مهربانی اش بر تمام کرانه های هستی سایه افکنده است، در اعماق اقیانوس ها تا زیرلاک لاک پشت ها و لای خار جوجه تیغی ها ، در نفس های خشم شیرها و زوزۀ گرگ ها. برای صحبت کردن با خداوند هنوز باید از روش های سنتی استفاده کنید از کبوترهای نامه بر. خود کبوترها کارشان را بلد هستند وقت مواظب باشید که ... بعضی از کارهایمان باعث می شود که پرهایشان بریده شود و نامه هایمان هیچ گاه به خداوند نرسد. باید از این کارها خودداری و با کبوتران مان مهربان باشیم. پیامبر اسلام حضرت محمد صلوات الله علیه می فرمایند:« اطب کسبک تستجب دعوتک فإن الرجل یرفع اللقمة الی فیه (حراما) فما تستجاب له دعوة اربعین یوما ؛ کسب و کارت را پاکیزه گردان؛ همانا مرد لقمۀ حرام را در دهان اش می گذارد و پس از آن تا چهل روز دعایش با آسمان نمی رسد.»le>

کلافه شده بودم. گویا خداوند رهایم کرده بود و هیچ نگاهی به من نداشت. احساس می کردم مه دعایم از گلویم بیرون نشده ، حبط و نابود می شود. برای همچین مریضی هایی تنها یک طبیب حاذق در شهر می شناختم و آن فرزند محمد بن علی، جعفر صادق سلام الله علیهم بود. نزد امام رفتم و سلام کردم. با آغوش باز مرا پذیرفت و از من در خانه شان پذیرایی کرد. پس از چندی از من علت آمدنم را جویا شدند. گفتم:« برای پرسیدن سوالی خدمت حضرتتان آمده ام ، مدتی است هر چه دعا می کنم و هیچ استجابتی در کار نیست و بعضی اوقات حس می کنم از اساس دعاهایم حبط می شوند.» امام نگاهی به من کردندو فرمودند:« هرگاه مسلمانی خواست تا دعایش مستجاب شود ابتدا باید کار و کسب اش را پاک و طاهر کند و از عهدۀ حق مردم خارج شود ؛ زیرا دعای کسی که در شکم اش مال حرام است و یا بر دوش اش حقی از مردم است به آسمان نمی رسد.»

خودمان همه چیز را خراب می کنیم. آخر هم گردن شانس و یا خدا می اندازیم. گناهان ما مانند گیوتین هستند. شاید بگوئید که چه تعبیر ترسناک و وحشت انگیزی اما باور کنید اگر چیزی از این ترسناک تر نیز در این لحظه به ذهنم می رسید نیز از آن استفاده می کردم. در وصف گناهانی که با آرواره های کوسه وار خود اعمال خوب ما را تکه تکه می کنند و مانند گیوتین سر از روح ما بر می دارند. کارهای دیگری هم می کنند. نمی گذارند التماس و دعاهایمان به آسمان برسند. امام باقر علیه السلام می فرماید:« همانا گاهی اوقات بنده از خداوند درخواستی می کند و خداوند مشخص می کند که آن در زمان نزدیک و یا دوری مستجاب شود؛ اما بنده گناه می کند و خداوند بلند مرتبه و بزرگوار به فرشتۀ مامور دستور میدهد که حاجت اش را برآورده نساز و بر او حرام اش گردان ؛ زیرا او بر حریم من تعرض کرد و شایسته تنبیه از سوی من است.»

هر چیزی آدابی دارد. این چیزی است که کم و بیش همۀ ما می دانیم. بعضی چیزها عمومی و فراگیر هستند و به گروه خاصی اختصاص ندارند و یا در حوزۀ مشخصی نیستند، بنابراین همه آداب آن ها را کم و بیش با عقل خود تشخیص می دهند. اما در صورتی که چنین نباشد باید ادب انجام دادن کار را از کسانی که اطلاع دارند، آموخت. از جملۀ این موارد آداب دعا کردن است. دعا کردن و گفت و گو با خداوند چیزی نیست که بتوان ساده از کنار آن رد شد و آن را دست کم گرفت. حتی اگر برای خودمان هم که شده و برای این که حاجات مان را برآورنده کنند باید با دست پر در پیشگاه خداوند حاضر شویم. در این رابطه پیامبر اسلام یکی از آداب دعا کردن را برمی شمارند:« لا یرد دعاء اوله بسم الله الرحمن الرحیم ؛ دعائی که ابتدایش بسم الله الرحمن الرحیم باشد رد نمی شود.»

یکی از کارهایی که وقتی از همنوعان درخواستی داریم برای آن ها انجام می دهیم تا به مقصود خود برسیم، تمجید کردن است. حال در چنین مواقعی یا کسی که مورد تمجید قرار می گیرد شایستۀ این تعریف ها هست یا نیست. بدون شک هنگامی که تمجید ما بجا باشد، جنبه های منفی کار ما کم رنگ و کم رنگ تر می شود. اما اگر طرف مقابل شایسته هرگونه تعریف و تمجید و دارای بهترین و برترین صفات باشد چطور ؟ آیا این کار تنها سایه روشن های کاری نیک را ندارد ؟ پیامبر اسلام در این باره می فرمایند:« هر دعایی که قبل اش از خداوند تمجید صورت نگیرد، نتیجه ای در بر نخواهد داشت.» این خود راهنمایی برای این است که بدانیم در محضر حق چگونه باید حاضر شویم.

بچه که بودیم، وقتی از مادر یا پدرمان درخواستی داشتیم، از پول توی جیب مان برایشان چیزی می خریدیم. گلی، عطری و یا حتی اگر پولی نداشتیم برای شان نقاشی می کشیدیم. وقتی که هدیه را می دادیم پدر و مادرمان در آغوشمان می گرفتند و در بیشتر موارد به احترام هدیه ای که به آن ها می دادیم درخواست ما را قبول می کردند. خداوند متعال بدون هیچ تردیدی بسیار مهربان تر و بسیار قدر شناس تر از پدر و مادرمان است که اوست که مهر را در دل های همۀ بشر قرار داده است. اما چه هدیه ای است که نظر خداوند را تا بدین حد جلب می کند؟ امام صادق علیه السلام می فرمایند :« هر کس که از درگاه خداوند متعال حاجتی دارد پس به این دستور العمل اعتناء کند : ابتدا با صلوات بر محمد و آل محمد آغاز کند، سپس حاجت اش را بخواهد، سپس با درود بر محمد و خاندان پاک اش دعا را به پایان برساند ؛ بی تردید خداوند سخاوت مند تر از آن است که دو طرف را [صلوات ها که خود دعا هستند] را مستجاب کند و دعای وسط را نپذیرد، زیرا صلوات دعایی است که همواره مستجاب می شود.

در اسلام حتی اگر بی آبرو هم باشی اهمیت ندارد. این قدر آبرو دار هستند که کارتان لنگ نماند. انسان هایی هستند که دامان بزرگی شان طعنه بر کرانه های اطلس و آرام می زند و کهکشان عظمت شان دنیا را حقیر می کند. توسل سلاح عجیبی است که در اسلام در مواقع حساس به کار می آید. وقت هایی که می دانی هیچ در دست نداری. هیچ دارایی نداری. کاری از دست تان ناتوان ات ساخته نیست. اما در ژرفای سیه چالۀ دل، گنجی داری که امیدی است به ثروت مندان ذخایر الهی که می تواند تو را به ارتفاعاتی بالاتر و بالاتر برساند، حتی بالا تر از اورست ، دماوند و پرندگان مهاجر. امام کاظم علیه السلام در این باره می فرمایند:« هرگاه از خداوند درخواستی داشتید بگوئید :« اللهم انی اسئلک بحق محمد و علی، فإن لهما شأن من الشأن.»

حرف هایی وجود دارد که ما نیز به هرکسی نمی گوئیم. همین ویژگی این حرف ها را خاص می کند. هر چه قدر هم دو طرف مکالمه افراد ویژه تری باشند، مکالمۀ میان شان خاص تر و در بعضی موارد با ارزش تر می شود. در لا به لای کتاب ها - اگر ورق بزنیم !! - همچین چیزهایی پیدا می شود. مانند مکالماتی این چنینی خداوند با پیامبران اش که بدون شک در آن  برهه از زمان نزدیک ترین افراد به خداوند متعال بوده اند. از نمونه های این مکالمات، صحبت خداوند با حضرت مسیح سلام الله علیه پیرامون شیوۀ طلب حاجت و دعا کردن از خداوند است:« ای عیسی ، مرا مانند کسی که در دریا در حال غرق شدن است و پیش از ان در غم فرو رفته است و هیچ یار و یاوری ندارد بخوان و به جز با حالت تضرع و اهتمام بر نزدیکی به من نزد من میا ، اما اگر با آنچه گفتم به سویم آیی بی تردید اجابتت می کنم.»

برای یافتن روشی برای برآورده شدن حاجتی سری به کتاب «منتخب میزان الحکمة» زدم. برای یافتن فهرست مطالب ابتدا به اول کتاب و سپس به انتهای کتاب سر زدم و ان را در پایان کتاب یافتم. قسمت دعا را پیدا کردم و در صفحۀ 184 آنچه می خواستم را پیدا کردم. حدیثی از امام صادق علیه السلام بود که کتاب آن را از بحار الانوار نقل کرده بود. امام صادق علیه السلام می فرمایند:««مَنْ تَوَضَّأَ، فَأَحْسَنَ الْوُضُوءَ وَ صَلّى‏ رَكْعَتَيْنِ، فَأَتَمَّ رُكُوعَهُمَا وَ سُجُودَهُمَا، ثُمَّ جَلَسَ، فَأَثْنى‏ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ صَلّى‏ عَلى‏ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، ثُمَّ سَأَلَ اللَّهَ حَاجَتَهُ، فَقَدْ طَلَبَ الْخَيْرَ فِي مَظَانِّهِ، وَ مَنْ طَلَبَ‏ الْخَيْرَ فِي مَظَانِّهِ، لَمْ يَخِب‏.؛ هر کس که وضوی خوب و کاملی بگیرد و سپس دو رکعت نماز بخواند و سجده و رکوع آن را تمام و کمال به جا آورد ، سپس بنشیند و خداوند را ثنا گوید و بر پیامبر اهل بیت اش درود فرستد و از خداوند حاجت اش را بخواهد ، از مسیر وارد شده است و هر کس که در طلب خیر از باب اش وارد گردد ناکام نخواهد شد.»

انسان طالب رشد و کمال است. مکاتب و ایدئولوژی های بسیاری در دنیا هستند که به شما قول می دهند که شما را به نقطۀ نهایی کمال انسان برسانند، اما چه تضمینی است ؟ اما اسلام وعده های صد من یک غاز نمی دهد و تمامی این ها را ثابت می کند. از این حرف ها که بگذریم بخشی از رشد در اسلام در گرو رشد دادن دیگران است. حتی برآورده شدن حاجت نیز در بعضی مواقع در صورتی انجا می میگیرد که دعا کننده دیگران را نیز یاد کند. همبستگی دراسلام بسیار اهمیت دارد. رسول خدا در این باره می فرمایند:« هنگامی که دعا می کنید ، شعاع دعاع خود را افزایش دهید تا میزان احتمال استجابت دعای تان افزایش یابد ؛ زیرا هرکس چهل نفر از برادران اش را پیش از این که برای خود دعا کند ، دعا کند خداوند دعای اش را هم در حق خودش و هم برادران اش اجابت می کند.»

 

 

 

 

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما