بسمه تعالی
زمانی در دامنه ی کوهی، دو آبادی بود، یکی بالای دامنه ی کوه و دیگری پایین دامنه. چشمه ای پر آب و خنک از آبادی بالا می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. مردم آبادی پایین، مردم باصفا و زحمتکشی بودند که در آرامش کنار هم زندگی می کردند.
روزی کدخدای بدذاتِ دِهِ بالا به فکر افتاد زمین های حاصلخیز دِهِ پایین را صاحب شود. پس به اهالی دِهِ پایین رو کرد و گفت: چشمه ی آب در آبادی ماست، أخیراً با خبر شده ام که قصد حمله به آبادی ما را دارید و میخواهید نزاع راه بیاندازید و آبادی ما را صاحب شوید تا با در اختیار گرفتن چشمه، قدرت خود را بیشتر کنید. حال که چنین است از امروز کم کم آب چشمه را بر آبادی شما می بندم.
مردم آبادی پایین هرچه تلاش کردند که ثابت کنند چنین قصدی نداشته اند، کدخدا قبول نکرد که نکرد. شرایط برای مردم دِهِ پایین روز به روز سخت تر میشد. پیوسته نمایندگانی را برای مذاکره با کدخدای دِهِ بالا می فرستادند بلکه از خَرِ شیطان پیاده شود، اما او که برای آنها نقشه ها در سر داشت، قبول نمی کرد و دائم اتهامات بیشتری به آنها می زد. از طرفی با تهدید، کاری کرده بود که از آبادی های اطراف هم نتوانند آب بگیرند. خلاصه برای تهیه ی آب سخت به مشکل خورده بودند. در نهایت مردم آبادی پایین به #کدخدا گفتند خودت بگو ما چه کنیم تا باور کنی چنین قصدی نداریم و در صداقتمان شک نکنی. کدخدا گفت اگر میخواهید حرفتان را باور کنم و برای همیشه بی آب نمانید باید #رعیت من شوید.
مردم آبادی پایین که سخت تحت فشار بودند، میانشان اختلاف افتاد. برخی می گفتند: چاره ای نیست، باید پیشنهادش را بپذیریم، و برخی دیگر می گفتند ما هرگز تَن به این #ذِلَّت نمی دهیم و اگر لازم باشد حَقِّمان را به زور از او می گیریم. همه که حرفشان را زدند، #عالِمِ_آبادی گفت: بروید بیل و کلنگتان را بیاورید که باید شبانه روز تلاش کنیم تا برای حل مشکل چندین چاه حفر کنیم و قناتی درست کنیم. بدانید که تنها راه، همین است . مردم بسیج شدند و کمرِ همت بستند و با تلاش شبانه روزی آنها، بعد از مدتی قنات ها آماده شد، و مردم ِ آبادی پایین دوباره آب را به مزارع و کشتزارها روانه ساختند. حفرِ قَنات ها باعث شد چشمه ی بالای کوه خشک شود.
کدخدای آبادی بالا که دید نَتَنها به آبادی پایین دست نیافته بلکه حالا آبادی خودش هم در مضیقه قرار گرفته و برگ برنده اش را از دست داده، چاره ای جز تسلیم شدن نیافت. پشیمان شد و به سوی آبادی پایین رفت و با التماس گفت، شما با این کارتان چشمه ی ما را خشکاندید. اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف آبادی ما برگردانید. اما دیگر برای پشیمانی او دیر شده بود، چرا که کار از کار گذشته و هیچ وقت آب از پایین به بالا نمی رود.