مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب طنز فلافلی
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
طنز فلافلی

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

فلافلی مشت اصغر

مشت اصغر سر کوچه ما فلافلی داشت. مغازه‌ای سه در پنج که دو صندلی زواردرفته قرمز داشت و یک طاقچه‌مانند که قوطی سس را رویش می‌گذاشت و یک فلفل‌پاش کهنه و یک نمک‌پاش عتیقه. قدمت این دو چیز اخیر به حدود شاید شصت - هفتاد سال قبل برمی‌گشت. یعنی آن وقت که مشت اصغر نوزاد ریقویی بیش نبود. 
پدرم خرید فلافل از مغازه مشت اصغر را قدغن کرده بود. یک بار بهم گفت:«اصغر، انسان نیست.» گفتم: «فرشته است یعنی؟» گفت: «نه میکروبه. بس که کثیفه نکبت.» به خاطر همین عدم رعایت بهداشت، ما را منع کرده بود از خرید ساندویچ.  

روزی از روزهای یک رمضان تابستانی با دوستان والیبال بازی می‌کردیم. دو ساعتی بازی کردیم و کلی عرق ریختیم و خسته شدیم. دم غروب بود. نزدیک اذان. بچه‌های تشنه و گرسنه تصمیم گرفتند برای افطار اول سری به مغازه مشت اصغر بزنند و شکم‌های خالی را با فلافل اصغری پر و کبدهای خشکیده را با نوشابه تگری جانی دوباره بخشند. اصغر معمولا زمان افطار در مغازه بود. من ابتدا مخالفت کردم و خاطره اصغر میکروب پدر را برای‌شان گفتم اما دهان‌شان را برایم کج کردند و سوسول لقبم دادند. تصمیم گرفتم کوتاه بیایم و این شد که راهی «عفونت‌گاه» مشت اصغر شدیم.

پنج نفر بودیم و پنج فلافل سفارش دادیم. مشت اصغر سرماخورده بود. عطسه‌ای محکم و پیل‌افکن کرد. آب بینی‌اش را با دستمالی گرفت و بلافاصله آن را به سطل زباله انداخت. دست‌هایش را با مایع دست‌شویی شست و دوباره به کار مشغول شد. بچه‌ها چپ‌چپ نگاهم کردند. روغن مایع را از کنار گاز برداشت و کاسه را تا نیمه پر از روغن کرد. در روغن را آرام بست و آن را سر جایش گذاشت. دو دقیقه بعد که صدای داغ شدن روغن بلند شد، دستگاه فلافل‌زن را برداشت. رنگ نخودهای چرخ شده به قهوه‌ای کم‌رنگ متمایل بود. پرسیدم «مشتی! چرا این‌ها این رنگیه؟» بچه‌ها با اخم به سمتم برگشتند. مشت اصغر با آرامش جواب داد: «به خاطر ادویه است پسرم. ما چون ادویه زیاد می‌زنیم این طور میشه.» سرم را به نشانه تایید تکان دادم. مشت اصغر قرص‌های فلافل را با فلافل‌زن پشت سر هم داخل کاسه روغن داغ می‌انداخت. قرص‌ها بعد از افتادن داخل روغن، جلز و ولز می‌کردند و دورشان کمربندی از حباب‌های ریز تشکیل می‌شد. رسول بی‌مقدمه پرسید: «مشتی! پشت سر شما حرف و حدیث زیاده.» مشت اصغر با لبخند جواب داد: 
«مثلا چی میگن؟» رسول گفت: «مثلا میگن شما بهداشت رو رعایت نمی‌کنی، اهل نظافت نیستی. غذاهات کثیفه و از این حرفها.» مشت اصغر بی‌اعتناء به حرف رسول، قرص آخر را داخل روغن انداخت. دستگاه فلافل‌زن را شست و کنار گذاشت. دست‌هایش را با حوله قرمزی که به میخ کنار سینک آویزان کرده بود خشک کرد. به سمت رسول برگشت و گفت: «بذار بگن. مهم خداست که شاهده. اگه رضایت اون بالایی رو به دست بیاری اون خودش همه چیز رو درست می‌کنه.» حرف‌‌ها و حرکات مشت اصغر داشت از خجالت آبم می‌کرد. دوست داشتم سرامیک کف مغازه دهن باز کند، مرا ببلعد و دوباره دهانش را ببندد. بچه‌ها هم خیلی شکار بودند. کارد می‌زدی خون‌شان درنمی‌آمد از قضاوت بی‌جایم درباره مشت اصغر. بی‌اعتناء به نگاه‌های سنگین‌شان ساندویچ‌ها را از دست مشت اصغر گرفتم و بین بچه‌ها تخس کردم. از مسجد نزدیک مغازه، صدای اذان موذن‌زاده به گوش می‌رسید. بوی عالی‌اش بینی‌مان را پر کرد و طعم دل‌پذیرش دهان‌مان را. مشتی برای‌مان از سس مخصوصی آورد که در طبقه پایین یخچال برای مشتریان خاص پنهان کرده بود. سس قرمز تندی بود که بو و طعم عجیبی می‌داد. مشتی گفت «این خیلی خاصه. سفارش سرآشپز امروز» با ولع ساندویچ‌ها را در چشم‌ به ‌هم‌ زدنی غیب کردیم و شیشه خالی سس را به مشت اصغر تحویل دادیم. آخرین قلپ نوشابه را که پایین دادیم الله اکبر آخر اذان را گفتند. مشت اصغر فقط پول نوشابه را گرفت. گفت: «فلافل مهمون من! ایشالا سری بعدی.» خیلی چسبید. هم سیر شدیم و هم مفت خوردیم! موقع خداحافظی وقتی بچه‌ها از مغازه خارج شده بودند یواشکی سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم «اصغر آقا! بابای من خیلی پشت سر شما بدگویی می‌کنه. میشه یه ذره از این فلافل‌ها رو خودت جلوی من بخوری؟ می‌خوام تو خونه بهش بگم اگه اصغر آقا کثیفه پس چرا خودش از غذاهاش می‌خوره» اصغر، چند ثانیه سکوت کرد. سرش را پایین انداخته بود. داشتم مشکوک می‌شدم. با خودم گفتم اگه ریگی به کفشش نیست چرا نمی‌خوره پس؟ به محض این که این جمله از ذهنم گذشت اصغر یک مشت فلافل سرخ شده را برداشت و در کسری از ثانیه بلعید. در دل به خاطر بدگمانی‌ام استغفار کردم و با خوشحالی از او خداحافظی. هم غذای مفتِ خوشمزه خورده بودم و هم اشتباه بابا را می‌توانستم به او ثابت کنم. خوشحال از کسب این پیروزی نادر و غرورآفرین به خانه برگشتم. دو ساعت بعد کم‌کم دل‌درد و حالت تهوع به سراغم آمد. اول فقط سراغم را گرفت، بعد جدی حالم را پرسید و در نهایت حالم را گرفت! در یک کلام بیچاره شدم آن شب.
سعی بین توالت و هال را در هر ساعت هشت مرتبه انجام می‌دادم. پدرم متوجه تعدد توالت‌ها شد و در اولین حدس، به هدف زد: «اسهال گرفتی؟» جواب دادم: «آره بابا. حالت تهوع و سرگیجه هم دارم.» گفت: «چیزی بیرون خوردی؟» سکوت کردم. چشمانش را ریز کرد و ادامه داد: «اصغر کثیف، آشغال به خوردتون داده؟» با شجاعت جواب دادم: «بله رفتیم فلافل خوردیم. خیلی هم عالی بود.» بابا فریاد زد: «خفه شو پسره کم عقل. مسموم شدی. پاشو بریم درمونگاه» سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه نزدیک خانه‌مان. در صف درمانگاه منتظر بودیم نوبتم بشود که بابا پرسید: «چطور بود غذاش؟» گفتم: «بابا باور کن عالی بود. هیچ مشکلی نداشت.» گفت: «نخودش یکم به قهوه‌ای نمی‌زد؟» گفتم: «چرا. اتفاقا ازش پرسیدیم. گفت به خاطر ادویه است.» بابا مثل اسفندی که از روی آتش می‌پرد از صندلی بلند شد و گفت: «غلط کرده مردک دروغ‌گو! اون‌ها فاسده. نامرد گندیده رو قاطی سالم می‌کنه و به اسم ادویه هندی می‌کنه تو حلق خلق الله.» عصبانیت بابا را که دیدم ماجرای سس مخصوص را هم گفتم.‌ سرش را به نشانه تاسف تکان داد، با دندان‌های جلویش لب پایینی را گاز گرفت و گفت: «همه مواد اولیه‌اش ضایعاتیه» سرم را پایین انداخته بودم. چیزی برای گفتن نداشتم. ولی سوالی ذهنم را مشغول کرده بود: «اگر اون غذا فاسد بوده یعنی خود اصغر هم مریض شده؟ نکنه اون واقعا قرص‌ها رو نخورده و تا من رفتم بیرون تف کرده بیرون؟» به جواب این سوالات فکر می‌کردم که نوبتم رسید و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر داشت مریض قبلی را معاینه می‌کرد. مریض با یک دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر پاکت را جلوی دهانش! رفتم پیش دکتر و سلام کردم. مریض سرش را به سمتم برگرداند. اصغر میکروب بود! چند ثانیه چشم در چشم هم نگاه کردیم. از خجالت سرش را پایین انداخت و با پاکتی جلوی دهان و دستی به شکم، با سرعت از اتاق دکتر بیرون رفت. آن روزها فهمیدم آن چه پدران در خشت خام می‌بینند گاهی ما در آینه هم نمی‌بینیم.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما