«عروسی»
عروسی در راه بود و طبق معمول خانواده به او فشار می آوردند که حتما در عروسی شرکت کند هرچه هم بهانه می آورد ودلیل می چید انکار کمتر میفهمیدند.
شب عروسی فرا رسید .لباسهایش را به تن کرد و منتظر شد تا خانواده هم اماده شوند. خنک کن شلوار آبی کمرنگش را پوشیده بود، هدفون در جیبش گذاشت و آماده بود تا گرمترین برخوردها را با فامیل داشته باشد.
وارد سالن که شد، جمع دوستان واقوام، از دیدنش متعجب و خوشحال شدند.
مادرش هم از خوشحالی آمدنش، در پوست خود نمی گنجید. با افتخار اورا به دوستانش نشان میداد ولی اینکه برخلاف تهمتها، عروسی هم می آید به پسرش افتخار کرد.
بابک، نگاهی به مادر که در رخت ولباس عروسی، چندسالی جوانتر شده بود کرد و زیر لب گفت:«قربتا الی الله»
همگی در بخش منحصر به خانومها واقایان، ازهم جدا شدند.
وقتی خواننده در سالن آمد و شروع کرد به کم کم ، آهنگ آنچنانی پخش کردن، ترجمه دوستانش جداشد. از کنار هر کودکی که رد میشد، میگفت :«عمو بیا آنجا مهد کودک است»
و اتاق پایان سالن را نشان میداد.
کم کم حدود پانزده بچه در اتاق جمع شدند. پنج دقیقه با آنها بازی کرد.
بعد از آنها خواست که بگویند نماز دوست دارند یا نه.
ونظرشان راجع به روزه چیست واز آن چه میدانند.
دوباره دفتری که باخودش آورده بود را بازکرد، ودسته ای مداد رنگی کنار بچه ها گذاشت واز آنها خواست هرچیز که دراتاق جالبتر است نقاشی بکشند.
سر و کله زدن با بچه های معصومی که هنوز برای اتفاقات مجلس عروسی، خیلی پاک بودند، سرحالش کرده بود.
ومادر وپدرها هراز گاهی به کودکانشان سر می زدند.ساعت خاموشی تالار نزدیک میشد.تازه متوجه زمان شام شد. و با خداحافظی نفری یک شکلات ومداد به بچه ها داد.
برای او وبچه ها آن شب فراموش نشدنی بود.